ترجمه فارسی قرآن

ترجمه سوره یوسف – مکارم شیرازی

به نام خداوند بخشنده و بخشایشگر

الر، آن آیات کتاب آشکار است! (۱)

ما آن را قرآنى عربى نازل کردیم، شاید شما درک کنید (و بیندیشید)! (۲)

ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن -که به تو وحى کردیم- بر تو بازگو می‏کنیم; و مسلما پیش از این، از آن خبر نداشتى! (۳)

(به خاطر بیاور) هنگامی را که یوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب دیدم که یازده ستاره، و خورشید و ماه در برابرم سجده می‏کنند!» (۴)

گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مکن، که براى تو نقشه (خطرناکى) می‏کشند; چرا که شیطان، دشمن آشکار انسان است! (۵)

و این گونه پروردگارت تو را برمی‏گزیند; و از تعبیر خوابها به تو می‏آموزد; و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل می‏کند، همان‏گونه که پیش از این، بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد; به یقین، پروردگار تو دانا و حکیم است!» (۶)

در (داستان) یوسف و برادرانش، نشانه‏ها(ى هدایت) براى سوال‏کنندگان بود! (۷)

هنگامی که (برادران) گفتند: «یوسف و برادرش ( بنیامین) نزد پدر، از ما محبوبترند; در حالى که ما گروه نیرومندى هستیم! مسلما پدر ما، در گمراهى آشکارى است! (۸)

یوسف را بکشید; یا او را به سرزمین دوردستى بیفکنید; تا توجه پدر، فقط به شما باشد; و بعد از آن، (از گناه خود توبه می‏کنید; و) افراد صالحى خواهید بود! (۹)

یکى از آنها گفت: «یوسف را نکشید! و اگر می‏خواهید کارى انجام دهید، او را در نهانگاه چاه بیفکنید; تا بعضى از قافله‏ها او را برگیرند (و با خود به مکان دورى ببرند)!» (۱۰)

و براى انجام این کار، برادران نزد پدر آمدند و) گفتند: «پدرجان! چرا تو درباره (برادرمان) یوسف، به ما اطمینان نمی‏کنى؟! در حالى که ما خیرخواه او هستیم! (۱۱)

فردا او را با ما (به خارج شهر) بفرست، تا غذاى کافى بخورد و تفریح کند; و ما نگهبان او هستیم!» (۱۲)

پدر) گفت: «من از بردن او غمگین می‏شوم; و از این می‏ترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید!» (۱۳)

گفتند: «با اینکه ما گروه نیرومندى هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود (و هرگز چنین چیزى) ممکن نیست!)» (۱۴)

هنگامی که او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند وى را در مخفى‏گاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملى ساختند;) و به او وحى فرستادیم که آنها رادر آینده از این کارشان با خبر خواهى ساخت; در حالى که آنها نمی‏دانند! (۱۵)

(برادران یوسف) شب هنگام، گریان به سراغ پدر آمدند. (۱۶)

گفتند: «اى پدر! ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم، و یوسف را نزد اثاث خود گذاردیم; و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهى کرد، هر چند راستگو باشیم!» (۱۷)

و پیراهن او را با خونى دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند; گفت: «هوسهاى نفسانى شما این کار را برایتان آراسته! من صبر جمیل (و شکیبائى خالى از ناسپاسى) خواهم داشت; و در برابر آنچه می‏گویید، از خداوند یارى می‏طلبم!» (۱۸)

و (در همین حال) کاروانى فرا رسید; و مامور آب را (به سراغ آب) فرستادند; او دلو خود را در چاه افکند; (ناگهان) صدا زد: «مژده باد! این کودکى است (زیبا و دوست داشتنى!)» و این امر را بعنوان یک سرمایه از دیگران مخفى داشتند. و خداوند به آنچه آنها انجام می‏دادند، آگاه بود. (۱۹)

و (سرانجام،) او را به بهاى کمی -چند درهم- فروختند; و نسبت به( فروختن) او، بى رغبت بودند (;چرا که می‏ترسیدند رازشان فاش شود). (۲۰)

و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید ( عزیز مصر)، به همسرش گفت: «مقام وى را گرامی دار، شاید براى ما سودمند باشد; و یا او را بعنوان فرزند انتخاب کنیم!» و اینچنین یوسف را در آن سرزمین متمکن ساختیم! (ما این کار را کردیم، تا او را بزرگ داریم; و) از علم تعبیر خواب به او بیاموزیم; خداوند بر کار خود پیروز است، ولى بیشتر مردم نمی‏دانند! (۲۱)

و هنگامی که به بلوغ و قوت رسید، ما «حکم‏» ( نبوت) و «علم‏» به او دادیم; و اینچنین نیکوکاران را پاداش می‏دهیم! (۲۲)

و آن زن که یوسف در خانه او بود، از او تمناى کامجویى کرد; درها را بست و گفت: «بیا (بسوى آنچه براى تو مهیاست!)» (یوسف) گفت: «پناه می‏برم به خدا! او ( عزیز مصر) صاحب نعمت من است; مقام مرا گرامی داشته; (آیا ممکن است به او ظلم و خیانت کنم؟!) مسلما ظالمان رستگار نمی‏شوند!» (۲۳)

آن زن قصد او کرد; و او نیز -اگر برهان پروردگار را نمی‏دید- قصد وى می‏نمود! اینچنین کردیم تا بدى و فحشا را از او دور سازیم; چرا که او از بندگان مخلص ما بود! (۲۴)

و هر دو به سوى در، دویدند (در حالى که همسر عزیز، یوسف را تعقیب می‏کرد); و پیراهن او را از پشت (کشید و) پاره کرد. و در این هنگام، آقاى آن زن را دم در یافتند! آن زن‏گفت: «کیفر کسى که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و یا عذاب دردناک، چه خواهد بود؟! س‏ذللّه (۲۵)

(یوسف) گفت: «او مرا با اصرار به سوى خود دعوت کرد!» و در این هنگام، شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد که: «اگر پیراهن او از پیش رو پاره شده، آن آن راست می‏گوید، و او از دروغگویان است. (۲۶)

و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، آن زن دروغ می‏گوید، و او از راستگویان است.» (۲۷)

هنگامی که (عزیز مصر) دید پیراهن او ( یوسف) از پشت پاره شده، گفت: «این از مکر و حیله شما زنان است; که مکر و حیله شما زنان، عظیم است! (۲۸)

یوسف از این موضوع، صرف‏نظر کن! و تو اى زن نیز از گناهت استغفار کن، که از خطاکاران بودى!» (۲۹)

(این جریان در شهر منعکس شد;) گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزیز، جوانش ( غلامش) را بسوى خود دعوت می‏کند! عشق این جوان، در اعماق قلبش نفوذ کرده، ما او را در گمراهى آشکارى می‏بینیم!» (۳۰)

هنگامی که (همسر عزیز) از فکر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد (و از آنها دعوت کرد); و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشکوهى) فراهم ساخت; و به دست هر کدام، چاقویى (براى بریدن میوه) داد; و در این موقع (به یوسف) گفت: «وارد مجلس آنان شو!» هنگامی که چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند; و (بى‏توجه) دستهاى خود را بریدند; و گفتند: «منزه است خدا! این بشر نیست; این یک فرشته بزرگوار است!» (۳۱)

(همسر عزیز) گفت: «این همان کسى است که بخاطر (عشق) او مرا سرزنش کردید! (آرى،) من او را به خویشتن دعوت کردم; و او خوددارى کرد! و اگر آنچه را دستور می‏دهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد; و مسلما خوار و ذلیل خواهد شد!» (۳۲)

(یوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اینها مرا بسوى آن می‏خوانند! و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من باز نگردانى، بسوى آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!» (۳۳)

پروردگارش دعاى او را اجابت کرد; و مکر آنان را از او بگردانید; چرا که او شنوا و داناست! (۳۴)

و بعد از آنکه نشانه‏هاى (پاکى یوسف) را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدتى زندانى کنند! (۳۵)

و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند; یکى از آن دو گفت: «من در خواب دیدم که (انگور براى) شراب می‏فشارم!» و دیگرى گفت: «من در خواب دیدم که نان بر سرم حمل می‏کنم; و پرندگان از آن می‏خورند; ما را از تعبیر این خواب آگاه کن که تو را از نیکوکاران می‏بینیم.» (۳۶)

(یوسف) گفت: «پیش از آنکه جیره غذایى شما فرا رسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت. این، از دانشى است که پروردگارم به من آموخته است. من آیین قومی را که به خدا ایمان ندارند، و به سراى دیگر کافرند، ترک گفتم (و شایسته چنین موهبتى شدم)! (۳۷)

من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروى کردم! براى ما شایسته نبود چیزى را همتاى خدا قرار دهیم; این از فضل خدا بر ما و بر مردم است; ولى بیشتر مردم شکرگزارى نمی‏کنند! (۳۸)

اى دوستان زندانى من! آیا خدایان پراکنده بهترند، یا خداوند یکتاى پیروز؟! (۳۹)

این معبودهایى که غیر از خدا می‏پرستید، چیزى جز اسمهائى (بى‏مسما) که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیده‏اید، نیست; خداوند هیچ دلیلى بر آن نازل نکرده; حکم تنها از آن خداست; فرمان داده که غیر از او را نپرستید! این است آیین پابرجا; ولى بیشتر مردم نمی‏دانند! (۴۰)

اى دوستان زندانى من! اما یکى از شما (دو نفر، آزاد می‏شود; و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد; و اما دیگرى به دار آویخته می‏شود; و پرندگان از سر او می‏خورند! و مطلبى که درباره آن (از من) نظر خواستید، قطعى و حتمی است!» (۴۱)

و به آن یکى از آن دو نفر، که می‏دانست رهایى می‏یابد، گفت: «مرا نزد صاحبت ( سلطان مصر) یادآورى کن!» ولى شیطان یادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد; و بدنبال آن، (یوسف) چند سال در زندان باقى ماند. (۴۲)

پادشاه گفت: «من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را می‏خورند; و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده; (که خشکیده‏ها بر سبزها پیچیدند; و آنها را از بین بردند.) اى جمعیت اشراف! درباره خواب من نظر دهید، اگر خواب را تعبیر می‏کنید!» (۴۳)

گفتند: «خوابهاى پریشان و پراکنده‏اى است; و ما از تعبیر این گونه خوابها آگاه نیستیم!» (۴۴)

و یکى از آن دو که نجات یافته بود -و بعد از مدتى به خاطرش آمد- گفت: «من تاویل آن را به شما خبر می‏دهم; مرا (به سراغ آن جوان زندانى) بفرستید!» (۴۵)

(او به زندان آمد، و چنین گفت:) یوسف، اى مرد بسیار راستگو! درباره این خواب اظهار نظر کن که هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر می‏خورند; و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشکیده; تا من بسوى مردم بازگردم، شاید (از تعبیر این خواب) آگاه شوند! (۴۶)

گفت: «هفت سال با جدیت زراعت می‏کنید; و آنچه را درو کردید، جز کمی که می‏خورید، در خوشه‏هاى خود باقى بگذارید (و ذخیره نمایید). (۴۷)

پس از آن، هفت سال سخت (و خشکى و قحطى) می‏آید، که آنچه را براى آن سالها ذخیره کرده‏اید، می‏خورند; جز کمی که (براى بذر) ذخیره خواهید کرد. (۴۸)

سپس سالى فرامی‏رسد که باران فراوان نصیب مردم می‏شود; و در آن سال، مردم عصاره (میوه‏ها و دانه‏هاى روغنى را) می‏گیرند (و سال پر برکتى است.)» (۴۹)

پادشاه گفت: «او را نزد من آورید!» ولى هنگامی که فرستاده او نزد وى ( یوسف) آمد گفت: س‏خ‏للّهبه سوى صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجراى زنانى که دستهاى خود را بریدند چه بود؟ که خداى من به نیرنگ آنها آگاه است.» (۵۰)

(پادشاه آن زنان را طلبید و) گفت: «به هنگامی که یوسف را به سوى خویش دعوت کردید، جریان کار شما چه بود؟» گفتند: «منزه است خدا، ما هیچ عیبى در او نیافتیم!» (در این هنگام) همسر عزیز گفت: «الآن حق آشکار گشت! من بودم که او را به سوى خود دعوت کردم; و او از راستگویان است! (۵۱)

این سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غیاب به او خیانت نکردم; و خداوند مکر خائنان را هدایت نمی‏کند! (۵۲)

من هرگز خودم را تبرئه نمی‏کنم، که نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر می‏کند; مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.» (۵۳)

پادشاه گفت: «او ( یوسف) را نزد من آورید، تا وى را مخصوص خود گردانم!» هنگامی که (یوسف نزد وى آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه به عقل و درایت او پى برد; و) گفت: «تو امروز نزد ما جایگاهى والا دارى، و مورد اعتماد هستى!» (۵۴)

(یوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمین (مصر) قرار ده، که نگهدارنده و آگاهم!» (۵۵)

و این‏گونه ما به یوسف در سرزمین (مصر) قدرت دادیم، که هر جا می‏خواست در آن منزل می‏گزید (و تصرف می‏کرد)! ما رحمت خود را به هر کس بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم; و پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‏کنیم! (۵۶)

(اما) پاداش آخرت، براى کسانى که ایمان آورده و پرهیزگارى داشتند، بهتر است! (۵۷)

(سرزمین کنعان را قحطى فرا گرفت;) برادران یوسف (در پى مواد غذایى به مصر) آمدند; و بر او وارد شدند. او آنان را شناخت; ولى آنها او را نشناختند. (۵۸)

و هنگامی که (یوسف) بارهاى آنان را آماده ساخت، گفت: «(نوبت آینده) آن برادرى را که از پدر دارید، نزد من آورید! آیا نمی‏بینید من حق پیمانه را ادا می‏کنم، و من بهترین میزبانان هستم؟! (۵۹)

و اگر او را نزد من نیاورید، نه کیل (و پیمانه‏اى از غله) نزد من خواهید داشت; و نه (اصلا) به من نزدیک شوید!» (۶۰)

گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد; (و سعى می‏کنیم موافقتش را جلب نمائیم;) و ما این کار را خواهیم کرد!» (۶۱)

(سپس) به کارگزاران خود گفت: «آنچه را بعنوان قیمت پرداخته‏اند، در بارهایشان بگذارید! شاید پس از بازگشت به خانواده خویش، آن را بشناسند; و شاید برگردند!» (۶۲)

هنگامی که به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: «اى پدر! دستور داده شده که (بدون حضور برادرمان بنیامین) پیمانه‏اى (از غله) به ما ندهند; پس برادرمان را با ما بفرست، تا سهمی (از غله) دریافت داریم; و ما او را محافظت خواهیم کرد!» (۶۳)

گفت: «آیا نسبت به او به شما اطمینان کنم همان‏گونه که نسبت به برادرش (یوسف) اطمینان کردم (و دیدید چه شد)؟! و (در هر حال،) خداوند بهترین حافظ، و مهربانترین مهربانان است س‏ذللّه (۶۴)

و هنگامی که متاع خود را گشودند، دیدند سرمایه آنها به آنها بازگردانده شده! گفتند: «پدر! ما دیگر چه میخواهیم؟! این سرمایه ماست که به ما باز پس گردانده شده است! (پس چه بهتر که برادر را با ما بفرستى;) و ما براى خانواده خویش مواد غذایى می‏آوریم; و برادرمان را حفظ خواهیم کرد; و یک بار شتر زیادتر دریافت خواهیم داشت; این پیمانه (بار) کوچکى است!» (۶۵)

گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پیمان مؤکد الهى بدهید که او را حتما نزد من خواهید آورد! مگر اینکه (بر اثر مرگ یا علت دیگر،) قدرت از شما سلب گردد. و هنگامی که آنها پیمان استوار خود را در اختیار او گذاردند، گفت: «خداوند، نسبت به آنچه می‏گوییم، ناظر و نگهبان است!» (۶۶)

و (هنگامی که می‏خواستند حرکت کنند، یعقوب) گفت: «فرزندان من! از یک در وارد نشوید; بلکه از درهاى متفرق وارد گردید (تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)! و (من با این دستور، ) نمی‏توانم حادثه‏اى را که از سوى خدا حتمی است، از شما دفع کنم! حکم و فرمان، تنها از آن خداست! بر او توکل کرده‏ام; و همه متوکلان باید بر او توکل کنند!» (۶۷)

و هنگامی که از همان طریق که پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، این کار هیچ حادثه حتمی الهى را نمی‏توانست از آنها دور سازد، جز حاجتى در دل یعقوب (که از این طریق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت); و او به خاطر تعلیمی که ما به او دادیم، علم فراوانى داشت; ولى بیشتر مردم نمی‏دانند! (۶۸)

هنگامی که (برادران) بر یوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام می‏دادند، غمگین و ناراحت نباش!» (۶۹)

و هنگامی که (مامور یوسف) بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى پادشاه را در بار برادرش گذاشت; سپس کسى صدا زد; «اى اهل قافله، شما دزد هستید!» (۷۰)

آنها رو به سوى او کردند و گفتند: «چه چیز گم کرده‏اید؟» (۷۱)

گفتند: «پیمانه پادشاه را! و هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر (غله) به او داده می‏شود; و من ضامن این (پاداش) هستم!» (۷۲)

گفتند: «به خدا سوگند شما می‏دانید ما نیامده‏ایم که در این سرزمین فساد کنیم; و ما (هرگز) دزد نبوده‏ایم!» (۷۳)

آنها گفتند: «اگر دروغگو باشید، کیفرش چیست؟» (۷۴)

گفتند: «هر کس (آن پیمانه) در بار او پیدا شود، خودش کیفر آن خواهد بود;(و بخاطر این کار، برده شما خواهد شد;) ما این‏گونه ستمگران را کیفر می‏دهیم!» (۷۵)

در این هنگام، (یوسف)قبل از بار برادرش، به کاوش بارهاى آنها پرداخت; سپس آن را از بار برادرش بیرون آورد; این گونه راه چاره را به یوسف یاد دادیم! او هرگز نمی‏توانست برادرش را مطابق آیین پادشاه (مصر) بگیرد، مگر آنکه خدا بخواهد! درجات هر کس را بخواهیم بالا می‏بریم; و برتر از هر صاحب علمی، عالمی است! (۷۶)

(برادران) گفتند: «اگر او (بنیامین) دزدى کند، (جاى تعجب نیست;) برادرش (یوسف) نیز قبل از او دزدى کرد» یوسف (سخت ناراحت شد، و) این (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت، و براى آنها آشکار نکرد; (همین اندازه) گفت: «شما (از دیدگاه من،) از نظر منزلت بدترین مردمید! و خدا از آنچه توصیف می‏کنید، آگاهتر است!» (۷۷)

گفتند: «اى عزیز! او پدر پیرى دارد (که سخت ناراحت می‏شود); یکى از ما را به جاى او بگیر; ما تو را از نیکوکاران می‏بینیم!» (۷۸)

گفت: «پناه بر خدا که ما غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافته‏ایم بگیریم; در آن صورت، از ظالمان خواهیم بود!» (۷۹)

هنگامی که (برادران) از او مایوس شدند، به کنارى رفتند و با هم به نجوا پرداختند; (برادر) بزرگشان گفت: «آیا نمی‏دانید پدرتان از شما پیمان الهى گرفته; و پیش از این درباره یوسف کوتاهى کردید؟! من از این سرزمین حرکت نمی‏کنم، تا پدرم به من اجازه دهد; یا خدا درباره من داورى کند، که او بهترین حکم‏کنندگان است! (۸۰)

شما به سوى پدرتان بازگردید و بگویید: پدر(جان)، پسرت دزدى کرد! و ما جز به آنچه می‏دانستیم گواهى ندادیم; و ما از غیب آگاه نبودیم! (۸۱)

(و اگر اطمینان ندارى،) از آن شهر که در آن بودیم سوال کن، و نیز از آن قافله که با آن آمدیم (بپرس)! و ما (در گفتار خود) صادق هستیم!» (۸۲)

(یعقوب) گفت: «(هواى) نفس شما، مساله را چنین در نظرتان آراسته است! من صبر می‏کنم، صبرى زیبا (و خالى از کفران)! امیدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند; چرا که او دانا و حکیم است! (۸۳)

و از آنها روى برگرداند و گفت: «وا اسفا بر یوسف!» و چشمان او از اندوه سفید شد، اما خشم خود را فرو می‏برد (و هرگز کفران نمی‏کرد)! (۸۴)

گفتند: «به خدا تو آنقدر یاد یوسف می‏کنى تا در آستانه مرگ قرار گیرى، یا هلاک گردى!» (۸۵)

گفت: «من غم و اندوهم را تنها به خدا می‏گویم (و شکایت نزد او می‏برم)! و از خدا چیزهایى می‏دانم که شما نمی‏دانید! (۸۶)

پسرانم! بروید، و از یوسف وبرادرش جستجو کنید; و از رحمت خدا مایوس نشوید; که تنها گروه کافران، از رحمت خدا مایوس می‏شوند!» (۸۷)

هنگامی که آنها بر او ( یوسف) وارد شدند، گفتند: «اى عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتى فرا گرفته، و متاع کمی (براى خرید مواد غذایى) با خود آورده‏ایم; پیمانه را براى ما کامل کن; و بر ما تصدق و بخشش نما، که خداوند بخشندگان را پاداش می‏دهد!» (۸۸)

گفت: «آیا دانستید با یوسف و برادرش چه کردید، آنگاه که جاهل بودید؟!» (۸۹)

گفتند: «آیا تو همان یوسفى؟!» گفت: «(آرى،) من یوسفم، و این برادر من است! خداوند بر ما منت گذارد; هر کس تقوا پیشه کند، و شکیبایى و استقامت نماید، (سرانجام پیروز می‏شود;) چرا که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‏کند!» (۹۰)

گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برترى بخشیده; و ما خطاکار بودیم!» (۹۱)

(یوسف) گفت: «امروز ملامت و توبیخى بر شما نیست! خداوند شما را می‏بخشد; و او مهربانترین مهربانان است! (۹۲)

این پیراهن مرا ببرید، و بر صورت پدرم بیندازید، بینا می‏شود! و همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید!» (۹۳)

هنگامی که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد، پدرشان ( یعقوب) گفت: «من بوى یوسف را احساس می‏کنم، اگر مرا به نادانى و کم عقلى نسبت ندهید!» (۹۴)

گفتند: «به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى!» (۹۵)

اما هنگامی که بشارت دهنده فرا رسید، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند; ناگهان بینا شد! گفت: «آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایى می‏دانم که شما نمی‏دانید؟!» (۹۶)

گفتند: «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، که ما خطاکار بودیم!» (۹۷)

گفت: «بزودى براى شما از پروردگارم آمرزش می‏طلبم، که او آمرزنده و مهربان است!» (۹۸)

و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت، و گفت: «همگى داخل مصر شوید، که انشاء الله در امن و امان خواهید بود!» (۹۹)

و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند; و همگى بخاطر او به سجده افتادند; و گفت: «پدر! این تعبیر خوابى است که قبلا دیدم; پروردگارم آن را حق قرار داد! و او به من نیکى کرد هنگامی که مرا از زندان بیرون آورد، و شما را از آن بیابان (به اینجا) آورد بعد از آنکه شیطان، میان من و برادرانم فساد کرد.پروردگارم نسبت به آنچه می‏خواهد (و شایسته می‏داند،) صاحب لطف است; چرا که او دانا و حکیم است! (۱۰۰)

پروردگارا! بخشى (عظیم) از حکومت به من بخشیدى، و مرا از علم تعبیر خوابها آگاه ساختى! اى آفریننده آسمانها و زمین! تو ولى و سرپرست من در دنیا و آخرت هستى، مرا مسلمان بمیران; و به صالحان ملحق فرما!» (۱۰۱)

این از خبرهاى غیب است که به تو وحى می‏فرستیم! تو (هرگز) نزد آنها نبودى هنگامی که تصمیم می‏گرفتند و نقشه می‏کشیدند! (۱۰۲)

و بیشتر مردم، هر چند اصرار داشته باشى، ایمان نمی‏آورند! (۱۰۳)

و تو (هرگز) از آنها پاداشى نمی‏طلبى; آن نیست مگر تذکرى براى جهانیان! (۱۰۴)

و چه بسیار نشانه‏اى (از خدا) در آسمانها و زمین که آنها از کنارش می‏گذرند، و از آن رویگردانند! (۱۰۵)

و بیشتر آنها که مدعى ایمان به خدا هستند، مشرکند! (۱۰۶)

آیا ایمن از آنند که عذاب فراگیرى از سوى خدا به سراغ آنان بیاید، یا ساعت رستاخیز ناگهان فرارسد، در حالى که متوجه نیستند؟! (۱۰۷)

بگو: «این راه من است من و پیروانم، و با بصیرت کامل، همه مردم را به سوى خدا دعوت می‏کنیم! منزه است خدا! و من از مشرکان نیستم!» (۱۰۸)

و ما نفرستادیم پیش از تو، جز مردانى از اهل آبادیها که به آنها وحى می‏کردیم! آیا (مخالفان دعوت تو،) در زمین سیر نکردند تا ببینند عاقبت کسانى که پیش از آنها بودند چه شد؟! و سراى آخرت براى پرهیزکاران بهتر است! آیا فکر نمی‏کنید؟! (۱۰۹)

(پیامبران به دعوت خود، و دشمنان آنها به مخالفت خود همچنان ادامه دادند) تا آنگاه که رسولان مایوس شدند، و (مردم) گمان کردند که به آنان دروغ گفته شده است; در این هنگام، یارى ما به سراغ آنها آمد; آنان را که خواستیم نجات یافتند; و مجازات و عذاب ما از قوم گنهکار بازگردانده نمی‏شود! (۱۱۰)

در سرگذشت آنها درس عبرتى براى صاحبان اندیشه بود! اینها داستان دروغین نبود; بلکه (وحى آسمانى است، و) هماهنگ است با آنچه پیش روى او (از کتب آسمانى پیشین) قرار دارد; و شرح هر چیزى (که پایه سعادت انسان است); و هدایت و رحمتى است براى گروهى که ایمان می‏آورند! (۱۱۱)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا