معارف اسلامی

روز بیست و دوم ماه ذیحجه

وقایع روز بیست و دوم ماه ذیحجه

22 ذی الحجه
شهادت جناب میثم تمار

در بیست و دوم ذیحجه سال 60 هـ .ق. جناب میثم تمار یکى از یاران خاص امیرمؤمنان حضرت على (علیه السلام) در کوفه به شهادت رسید امیرمؤمنان (علیه السلام) احترام زیادى براى جناب میثم تمار قایل بود و میثم نیز متقابلاً محبت شدیدى به آن حضرت داشت. میثم را به خاطر آنکه خرما فروش بود «تمّار» می گفتند.
حضرت على (علیه السلام) سال ها قبل از شهادت میثم، او را از چگونگى شهادتش آگاه کرده بود. او قبل از شهادت به همگان گفته بود که مولایش امیرمؤمنان (علیه السلام) طرز شهادتش را به وى گفته است.
ابن زیاد ملعون قصد داشت او را به نحوى غیر از آن چه امام فرموده بود به شهادت برساند ولى سرانجام طبق پیش بینى حضرت على (علیه السلام) زبان گویاى او را بریدند و بالاخره این دوستدار آل على(علیه السلام) به جرم محبت و حمایت از امیرمومنان (علیه السلام) به طرز دل‌خراشی در کوفه به شهادت رسید.
ـ روایت مظلومیت على(علیه السلام)
شیخ شهید محمد بن مکى روایت کرده از جناب میثم تمار که گفت: « شبى از شبها امیرمؤمنان(علیه السلام) مرا با خود از کوفه بیرون برد تا به مسجد جعفى رسیدیم. در آنجا امام رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند. چون سلام داد و تسبیح گفت، مشغول خواندن دعا شد و سپس به سجده رفت وصورت بر خاک گذاشت و صد مرتبه العفو گفت. سپس برخاست و از مسجد بیرون رفتیم. من همچنان همراه آن حضرت بودم تا به صحرا رسیدیم. امام خطى براى من کشید و فرمود: “از این خط تجاوز مکن” و مرا گذاشت و رفت. آن شب، شب بسیار تاریکى بود. با خود گفتم که مولاى خودت را در این صحرا تنها گذاشتى، حال آنکه آن حضرت دشمنان بسیار زیادى دارد. تو چه عذرى نزد خدا و رسول او خواهى داشت؟ به خدا قسم که در عقب آن حضرت خواهم رفت تا از احوال ایشان با خبر شوم اگر چه امرشان را مخالفت کرده باشم. از این رو به جست‌وجوى امیرمؤمنان (علیه السلام) رفتم تا او را یافتم در حالیکه سر خود را تا نصف بدن در چاهى کرده و با چاه گفت وگو می کرد، همین که حضور مرا احساس کرد، گفت: “کیستی؟” گفتم: “میثم”. فرمود: “آیا تو را امر نکردم که از آن خط تجاوز نکنی؟ “عرض کردم: “اى مولاى من! بر جان شما از دشمنان ترسیدم پس دلم طاقت نیاورد”. حضرت فرمود: “آیا شنیدى چیزى از آن چه می گفتم؟ “گفتم: “نه مولاى من!” فرمود: “اى میثم! در سینه من دردهایى است که وقتى بر دلم سنگینى می کند و سینه ام را می فشارد، زمین را با دستهاى خود می کنم و رازها و دردهاى خود را در آن آشکار می کنم. پس هر وقت که آن زمین گیاهى برویاند، آن گیاه از تخمی است که من در آن زمین کاشته ام”!!» .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا