معارف اسلامی

داستانی از کودکی امام حسن عسکری (ع)

این داستان را قاضی نور الله شوشتری در کتاب احقاق الحق به نقل از کتاب «روض الریاحین فی مناقب الصالحین» از علامه عفیف الدین عبد اللّه بن أسعد الیافعی الشافعی الیمنی (از علمای اهل سنت) آورده است:
بهلول (1) گوید: روزی از یکی از خیابان های بصره عبور می کردم. کودکانی را دیدم که با گردو و بادام بازی می کردند و دیدم کودکی به آنها نگاه می کند و گریه می کند . با خودم گفتم این بچه دارد حسرت این را می خورد که بچه ها وسیله ای برای بازی دارند و او چیزی ندارد تا با آن بازی کند.
به او گفتم : پسرم برای چه گریه می کنی؟ من الان برایت گردو و بادام می خرم تا با آنها با بچه ها بازی کنی
پس سرش را بالا کرد و به من نگاه کرد و گفت: ای کسی که عقل تو اندک است ما برای بازی خلق نشده ایم پس گفتم : پسرم برای چه پس خلق شده ایم؟
گفت: برای علم و عبادت
گفتم: تو از کجا این را متوجه شده ای؟ بارک الله به تو
گفت: از گفتار خداوند عز وجل:
أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ‏
آیا گمان می کنید که ما شما را بیهوده آفریده ایم و شما به سوی ما باز نمی گردید؟
به او گفتم: ای پسرم! من تو را حکیم می بینم. پس من را موعظه و نصیحتی بکن
پس شروع به خواندن این شعر نمود:

أرى الدنیا تجهز بانطلاقمشمره على قدم و ساق‏
فلا الدنیا بباقیه لحیو لا حی على الدنیا بباق‏

کأن الموت و الحدثان فیهاإلى نفس الفتى فرقا سباق‏
فیا مغرور بالدنیا رویداو منها خذ لنفسک بالوساق‏

دنیا را می بینم که آماده رفتن شده
و آستین ها و پاچه هایش را بالا زده

پس نه دنیا برای زنده ای باقی مانده است
و نه زنده ای در دنیا باقی می ماند

گویا مرگ و حوادث ناگوار دنیا
به سوی جان آدمی سوار بر اسبی تیزرو می تازند

پس ای فریفته به دنیا لحظه ای درنگ کن
و از دنیا بار و توشه ای برای خود بردار

بهلول رضی الله عنه گفت:
آنگاه چشمانش را به آسمان انداخت و و دستانش را بالا گرفت و در حالی که اشکانش بر گونه هایش می ریخت می خواند:

یا من إلیه المبتهلیا من علیه المتکل‏
یا من إذا ما آملیرجوه لم یخط الأمل‏

ای کسی که تضرع کننده به سوی او تضرع می کند
ای کسی که توکل کننده بر او تکیه می کند
ای کسی که چون آرزومندی به او امید داشته باشد
امیدش به خطا نمی رود

پس چون کلامش تمام شد از حال رفت و بر خاک افتاد. پس سرش را به دامن گرفتم و با آستینم خاک را از صورتش پاک کردم. و چون حالش به جا آمد به او گفتم: پسرم برای تو چه پیش آمده که این حال را داری؟ تو بچه کوچکی هستی و گناهی برای تو نوشته نشده ! گفت: ای بهلول! من مادرم را دیدم که می خواست با چند قطعه هیزم ضخیم آتشی بر پا کند. پس برای روشن کردن آن هیزم های بزرگ، هیزمهای کوچکی را روشن کرد گریه من از این جهت است که مبادا ما جزئی از آن هیزم های ریز و کوچک دوزخیان قرار گیریم!»

پس گفتم: ای پسرم من تو را حکیم می بینم من را موعظه ای کن. پس گفت:

غفلت و حادی الموت فی أثری یحدوفإن لم أرح یوما فلا بد أن أغدو
أنعّم جسمی باللباس و لینهو لیس لجسمی من لباس البلا بد

کأنی به قد مر فی برزخ البلاو من فوقه ردم و من تحته لحد
و قد ذهبت منی المحاسن و انمحتو لم یبق فوق العظم لحم و لا جلد

أرى العمر قد ولى و لم أدرک المنىو لیس معی زاد و فی سفری بعد
و قد کنت جاهرت المهیمن عاصیاو أحدثت أحداثا و لیس لها رد

و أرخیت خوف الناس سترا من الحیاو ما خفت من سری غدا عنده یبدو
بلى خفته لکن وثقت بحلمهو ان لیس یعفو غیره فله الحمد

فلو لم یکن شی‏ء سوى الموت و البلاو لم یکن من ربی وعید و لا وعد
لکان لنا فی الموت شغل و فی البلاعن اللهو لکن زال عن رأینا الرشد

عسى غافر الزلات یغفر زلتیفقد یغفر المولى إذا أذنب العبد
أنا عبد سوء خنت مولای عهدهکذلک عبد السوء لیس له عهد

فکیف إذا أحرقت بالنار جثتیو نارک لا یقوى لها الحجر الصلد
أنا الفرد عند الموت و الفرد فی البلاو ابعث فردا فارحم الفرد یا فرد

بهلول گفت: چون سخنش تمام شد من سر در گریبانم فرو بردم و کودک رفت، پس چون از آن حال در آمدم به کودکان نگاه کردم و او را در بین آنها ندیدم. از آنها پرسیدم : آن پسر که بود؟ گفتند: او را نشناختی؟ گفتم: نه گفتند: او از فرزندان حسین بن علی بن ابیطالب رضوان الله علیهم اجمعین است. گفتم : تعجب می کردم اگر این میوه از شجره ای به جر این شجره باشد. خداوند تعالی ما را از علم او و پدرانش بهره مند گرداند!

—-
(1) این بهلول غیر از بهلول عاقل است که از اصحاب امام صادق علیه السلام بوده است.

منبع:
احقاق الحق و ازهاق الباطل، ج‏29، ص: 65

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا