زندگی‌نامه

زندگینامه آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب

مقدمه
اگر چه سال های زیادی از شهادت شهدای محراب می گذرد اما هنوز بررسی زندگانی ایشان و تبیین ویژگی های برجسته و اخلاقی ایشان، گام مهمی در ترویج ارزش های الهی به شمار می رود و می تواند برای جوانانی که سال های نخستین انقلاب اسلامی و حماسه و عرفانِ این استوانه های وارسته اخلاق را درک نکرده اند، جذاب، شنیدنی و تأثیرگذار باشد. در اینجا به سیر زندگی و سبک زندگی شهید محراب معلم اخلاق شهید سید عبدالحسین دستغیب اشاره می شود.

دوران کودکی و آغاز تحصیل
آیت الله دستغیب شیرازی در عاشورای سال 1332 هجری قمری، در یکی از محله های قدیمی شیراز، به دنیا آمد. خاندان او بیشتر از چهار قرن پیاپی به نام «دستغیب» شهرت داشتند. و همواره مورد احترام و بزرگداشت مردم بودند؛ چرا که بزرگانی از این خاندان، در بین مردم زیستند که هر یک از آنان، استوانه ای سترگ در علم و تقوا و دانش و بینش به شمار می رفتند. سید عبدالحسین دستغیب شیرازی، تحصیل را از اوان کودکی با فراگیری قرائت قرآن آغاز کرد و به مکتب خانه های آموزش قرآن کریم رفت و گام نخست تحصیل خود را با کلام نورانی وحی برداشت. او پس از پشت سر گذاشتن مراحل ابتدایی تحصیل، مشغول فرا آموزی دروس مقدماتی حوزه علمیه، نزد پدر بزرگوار خود گردید.

هجرت به نجف اشرف
اوان جوانی و تب و تاب تحصیل عبدالحسین، مصادف با روزگار بروز پدیده شوم «کشف حجاب» بود و انگیزه او را جهت هجرت به نجف اشرف برای ادامه تحصیل تقویت کرد. از این رو در سال 1314 هجری شمسی، شیراز را به قصد نجف ترک کرد. خود او در اینباره می نویسد: «در زمان رضاخان قلدر ملعون، چند بار ما را زندانی کردند. بعد فشار آوردند که اصلاً باید از جرگه روحانیت بیرون بروی. بیست و چهار ساعت مهلت دادند که اصلاً بنده خلع لباس کنم و مسجدی و منبری نباشم؛ به ناچار فرار کردم و به نجف اشرف رفتم. این هم به خواست خدا وسیله خیری شد برای استفاده از محضر بزرگان». عبدالحسین، در دوران تحصیل خود در حوزه نجف، که هفت سال به طول انجامید، محضر اساتید فرزانه و پارسایی را درک کرد. او به دلیل دستیابی به درجات بالای علمی، توانست در دوران جوانی، درجه اجتهاد را از مراجع فوق الذکر دریافت کند.اگرچه او تمایل داشت همچنان به تحصیل خود در نجف ادامه دهد، اما بنابر پیشنهاد استاد خود، تصمیم به بازگشت به ایران گرفت.

چهره اخلاقی و ویژگی­های رفتاری
گذشته از شخصیت برجسته علمی شهید دستغیب، شاید نخستین چیزی که از یکبار زمزمه نام او به ذهن خطور می کند، شخصیت اخلاقی و ویژگی­های رفتاری او به عنوان نمونه ای کامل از یک استاد اخلاق است. استادش آیت اللَّه محمدکاظم شیرازی هنگام امضای اجازه­نامه اجتهاد ایشان می نویسد: «او از اخلاق ناشایسته، پاک است و به هر اخلاق شایسته ای آراسته است.»

سبک زندگی
بجاست در اینجا با بیان خاطراتی از اطرافیان ایشان، ترسیم بهتر و واضح تری از چهره اخلاقی او ارائه شود.

1- تهجد و شب زنده داری
فرزند ایشان «حجت الاسلام سید محمد هاشم دستغیب» در این زمینه می نویسد: «پدرم چه روزهای گرم تابستان را که به روزه گذرانید و چه شب های سرد و طولانی زمستان را که به عبادت به صبح رسانید. فراموش نمی کنم بعضی نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم، کودکی خردسال بودم که صدای ناله اش را در سجده هایش می شنیدم، خودم را به خواب می زدم، اما به زمزمه های همراه با گریه ها و اشک های روانش گوش می دادم. گویا هم اکنون نیز صدایش از اتاق مجاور، در گوشم طنین می افکند و آه جانسوزش دلم را می آزارد.

2- نماز اول وقت
پایبندی به نماز اول وقت، از مهم ترین ویژگی های اخلاقی – عبادی ایشان و در رأس همه سفارش­های شان به دیگران قرار داشت. یکی از همراهان همیشگی او نقل می کند: شهید بزرگوار آیت اللَّه دستغیب (ره) بسیار مقید بودند که نماز را حتی در مسافرت ها اول وقت به جای آورند. در سالیان درازی که خدمت آن بزرگوار بودم، به ندرت به یاد می آورم که نماز را اول وقت نخوانده باشند یا نمازشان به تأخیر افتاده باشد.

توکل به خدا
در یکی از درس های اخلاق شان در روز پنجشنبه، هنگامی که سفارش قناعت و عزت نفس را به طلاب می فرمود، برای تأیید فرموده اش داستانی از خود را نقل کرد از این قرار: روز اول ماه که می خواستم شهریه طلاب را واریز کنم، پول ها را شمردم و متوجه شدم که یازده هزار و پانصد تومان آن کم است. من در بازار افراد ثروتمند آشنا سراغ نداشتم و اگر هم سراغ می داشتم بنایم بر آن نبود که از کسی تقاضا کنم. در اتاقم تنها نشسته بودم؛ عرض کردم: خدایا! خودت می دانی بنا ندارم به سوی غیر تو دست دراز کنم و حال هم امید و اطمینانم به توست. لحظاتی بیش نگذشت که درب منزل را زدند. یک نفر برای حساب وجوهاتش آمد و بیست هزارتومان مقدار وجوهات او شد. امّا وقتی پول هایش را شمرد، گفت: آقا! معذرت می خواهم، بیش از این برایم میسر نشد. وجه را که شمردم دیدم یازده هزار و پانصد تومان است. می فرمود: بدانید! اگر برای خدا گام بردارید، درهای رزق و رحتمش را به روی شما می گشاید».

کمک های مخفیانه به نیازمندان
یکی از دوستان نزدیک و عضو دفتر امام جمعه که مسئولیت امور اجرایی را بر عهده داشت نقل می کند: «روزی خدمت حضرت آقای دستغیب رسیدم، به من فرمود: شما کربلایی محمد کفاش را می شناسی؟ گفتم: آری. دست زیر زیراندازی که رویش نشسته بود برد و دو عدد اسکناس هزارتومانی بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف که می روی این را به او بده. بیرون آمدم و با خود گفتم: من کربلایی را مدت هاست ندیده ام، حالا آدرسش را از که بپرسم؟ هنوز به خیابان نرسیده بودم که ناگهان کربلایی محمد را پس از چند سال دیدم. خیلی پریشان بود. سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: از طرف آقا یک امانتی نزد من داری و دوهزارتومان را به او دادم. با تعجب پول را گرفت و سرش را به طرف آسمان بلند کرد و چند مرتبه گفت: الحمدللَّه. بعد پرسید: تو را به خدا خودِ آقا این پول را فرستاده؟ گفتم: بله. گفت: پس برایت می گویم؛ دیروز درِ منزل آقا آمدم، هر کاری کردم که بگذارند شخصاً آقا را ببینم نگذاشتند. می گفتند: بگو چکار داری تا به آقا بگوییم. ولی من که نمی خواستم کسی از حالم با خبر شود، چیزی نگفتم و برگشتم و حتی اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز دیگر دیدم کارد به استخوانم رسیده، با خود گفتم: هر چه بادا باد! همسرم در حال وضع حمل است، سخت گرفتارم؛ باز می روم شاید خدا فرجی کند! اینجا که رسیدم شما را دیدم و این پول را به من دادید. به جدش قسم! من به کسی وضعیتم را نگفته بودم، اما حضرت آقا این طور دادرسی فرمود.

5- ساده زیستی و فروتنی
شهید دستغیب، بسیار ساده زیست بودند. خانه ای کوچک و اثاثیه ای ساده داشتند. یکی از محافظان ایشان می گوید: «در روزهای جمعه، حدود ساعت 30/11 که برای رفتن به نماز جمعه آماده می شدیم، هرچه اصرار می کردیم که اجازه دهند ماشین را برای رفتن آماده کنیم، نمی پذیرفتند و می فرمودند: «می خواهم در این کوچه ها در میان مردم باشم تا اگر کسی سؤال یا گرفتاری ای داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگی کنم. » بارها از ایشان خواسته شده بود که منزل قدیمی خود را از درون کوچه های پر پیچ و خم و قدیمی شهر، به جای دیگری تغییر دهند تا نگهبانی و حراست از ایشان هم آسان تر شود؛ اما نمی پذیرفت و می فرمود: من در میان مردم بوده ام و تا آخرین نفس هم باید در بین ایشان باشم و در سختی ها و شادی های شان شریک باشم. هرگز اجازه نمی دادند کسی نام ایشان را با عنوان و لقبی بگوید و در مجلسی دیده نمی شد که در صدر بنشیند.

6- مهربانی و گشاده رویی در منزل
همسر ایشان نقل می کند: «ایشان در امور زندگی به من اختیار تام داده بودند. هر کاری انجام می دادیم ایرادی نمی گرفتند، با بچه ها خیلی مهربان بودند و در اوقات فراغت، با بچه ها در حیاط قدم می زدند و آن گونه که بچه ها دلشان می خواست با ایشان رفتار می کردند. فرزندشان می گوید: در ایام مریضی مادرم از بچه ها نگهداری می کردند و حتی از نظافت بچه ها هم ابایی نداشتند و یا حتی خودشان خانه را جارو می زدند و در خانه یار و غمخوار اهل خانه بودند. دخترشان می گوید: «ایشان وقتی می خواست مرا برای نماز صبح از خواب بیدار کند، ابتدا در می زد و مرا مهربانانه با این عنوان زیبا صدا می زد: خانم بهشتی! خانم بهشتی! وقت نماز است پاشو. صبح­ها، با پای پیاده می رفت و نان می خرید و به خانه می آمد، سپس چای و صبحانه را آماده می کرد و ما را صدا می زد تا با هم صبحانه بخوریم.

7- نفوذ در دل­ها
رفتار و گفتار شهید دستغیب، الگوگیری شده از رفتار پیشوایان معصوم دین (ع) بود که همواره در دل افراد تأثیر شگرفی می گذاشت و سبب تغییر رویه آنان می شد. او اخلاق اسلامی را با عمل خود به دیگران می آموخت. یکی از نزدیکان ایشان می گوید: «ایشان در دوران منحوس پهلوی زندانی می شوند و با یکی از کمونیست­های تندروی محکوم به زندان ابد، هم سلول می گردند که مدتی هم با خود من، هم سلول بود و همیشه می گفت: من از میان شما اهل علم، تنها به یک نفر ارادت فوق­العاده دارم و آن شخص آقای دستغیب شیرازی است. پرسیدم: تو را با ایشان چه کار و چگونه ارادت به ایشان پیدا کردی؟ گفت: در سلول انفرادی روی سکوی مخصوص استراحت خوابیده بودم. نیمه های شب، درب سلول باز شد. سید پیر کوتاه اندام و لاغری را وارد کردند. من سرم را بالا کردم، دیدم یک نفر عمامه به سر است. سرم را زیر لحاف کردم و خوابیدم. آنها عمداً آقای دستغیب را در سلول این فرد زندانی کرده بودند تا ایشان بیشتر شکنجه روحی ببیند و این نخستین برخورد این فرد با آقای دستغیب بود.»

او می گوید: «نزدیکی­های طلوع آفتاب بود که حس کردم دستی به آرامی مرا نوازش می کند. چشم باز کردم، سید پیرمرد، سلام کرد و با زبانی خوش گفت: آقای عزیز! نمازتان ممکن است قضا بشود. من با تندی و پرخاش گفتم: من کمونیست هستم و نماز نمی خوانم. آن بزرگوار فرمود: خیلی ببخشید! من معذرت می خواهم که شما را بد خواب کردم، مرا عفو کنید. من دوباره خوابیدم. پس از اینکه بیدار شدم، دوباره آن بزرگوار بسیار از من معذرت خواهی کرد؛ به گونه ای که من از تندی هایم پشیمان شدم و به او گفتم: آقا! شما چون مسن هستید، مانعی ندارد که روی سکو بخوابید و من روی زمین می خوابم. ایشان نپذیرفت و فرمود: نه! شما خیلی پیش از من زندانی شده اید و مشقت بیشتری را تحمل کرده اید، حق شماست که آنجا بخوابید و با اصرار تمام روی زمین خوابید. مدتی من با او هم سلول بودم و سخت شیفته اخلاق این مرد بزرگ شدم.»

نوشته اند: «روزی مردی میانسال با قیافه عشایری آمد و گفت: می خواهم با آقا صحبت کنم. خودش را معرفی کرد و گفت: آقا من دزدی می کنم و در دوره رژیم پهلوی هم دنبال من بودند و متواری شده بودم؛ به نماز و روزه و احکام هم عمل نمی کنم و انواع جنایت­ها را هم مرتکب شده ام. جمعه گذشته از رادیو، خطبه های روز جمعه شما را شنیدم، سخن شما مرا عوض کرد و به فکر مرگ و آخرت افتادم، حالا آمده ام که توبه کنم.»

8- توجه به جوانان و دانشجویان
با جوانان ارتباط نزدیکی داشت و آنان را به تهذیب اخلاق تشویق می کرد و می فرمود: شما باید الگو و نمونه اخلاق اسلامی در اجتماع باشید. ایشان پس از تأکید امام مبنی بر وحدتِ دانشجو و روحانی، از جوانان درخواست کرد که در جلسات اخلاق، که هر پنجشنبه در مدرسه علمیه «قوام» تشکیل می شد، شرکت کنند. انبوه جوانان دختر و پسر نیز این دعوت را پذیرفتند و آن بزرگوار، هر هفته درباره اخلاق اسلامی سخن می گفت.

9- همراه با ولایت
شهید دستغیب نمونه ای کامل از ولایت پذیری بود و علاقه عجیبی به حضرت امام (ره) داشت. همانگونه که نسبت به امام و رهبری تولی داشت، از هر عنصر مخالف امام نیز به شدت تبری می جست. هم چنانکه می فرمود: «هنگامی که در مجلس خبرگان قانون اساسی دیدم بنی صدر در رابطه با ولایت فقیه که اساس نظام جمهوری اسلامی است، آن هتاکی­ها را کرد، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولایت فقیه برخیزم و مطالبی را از تریبون مجلس بیان دارم.»

10- پرواز تا بی نهایت
عشق به شهادت، چنان درون این پیر طریقت شیرین جلوه کرده بود که همواره دم از آن می زد. می فرمود: «این بدن­های ما حیف است. همه خواهند مرد و مرگ حق است، چه بهتر که در بستر نمیریم. » یکی از دوستانش می گفت: «مژده شهادت را سالها پیش از استادشان حاج آقا جواد انصاری (ره) شنیده بودند و انتظار آن را از سال­ها پیش می کشیدند.»

دشمن چند بار طرح قتل ایشان را می ریزد و اقدام به ترور می کند، اما ناکام می ماند. لحظاتی پیش از عروج، فرزندشان سید محمد هاشم، نزد ایشان می رود. او می گوید: «حال آقا دگرگون بود و حواس شان سرجا نبود. گفتم: به خبرنگاری وقت داده ام تا خدمت ­تان برسد، روزش را مشخص کنید. ایشان با دست اشاره کردند: نه! دوباره گفتم: من قول داده ام. ایشان گفتند: نه! ایشان بر خلاف هر روز که بعد از نماز، قرآن می خواندند و ذکر می گفتند، آن روز پیوسته سر به سوی آسمان بلند کرده و می گفتند: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ؛ اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ». در آستانه در ایستادند و شال کمرشان را محکم بستند و دوباره همان کلمات را گفتند. و دوباره به آسمان نگاه کردند. شهید جباری گفتند: «آقا ماشین حاضر است.» ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ کوچه رسیده بود، زنی به ایشان نزدیک می شود و یکباره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، کوچه را برمی دارد. دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشم هایم را باز کردم، سر آن منافق ملعون که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیده اند.» و بار دیگر محراب، نوای ناله خیز سر می دهد و در سوگ سیدی نورانی مویه می کند؛ سیدی از تبار اسماعیل (ع) که محراب قربان گاه او شد؛ سیدی اهل قلم که برگ های سبز از بوستان اندیشه اش به یادگار مانده؛ سیدی اهل اخلاق و عرفان که آموزگاری کامل در پارسایی بود و سومین مسافر محراب. مردی از قبیله نور که نگاهی فراتر از آفتاب داشت و در نگاهش، پنجره دل­ها را روشن می کرد. یادش جاودان و نامش چو آفتاب بلند باد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا