مقالات

مناظره امام صادق با عبدالملک

مناظره امام صادق با منکر خدا

در کشور مصر, شخصی زندگی می کرد به نام عبدالملک , که چون پسرش عبدالله نام داشت , او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) می خواندند, عبدالملک منکر خدا بود, و اعتقاد داشت که جهان هستی خود به خود آفریده شده است , او شنیده بود که امام شیعیان , حضرت صادق (ع ) در مدینه زندگی می کند, به مدینه مسافرت کرد, به این قصد تا درباره ء خدایابی و خداشناسی , با امام صادق (ع ) مناظره کند وقتی که به مدینه رسید و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت , به او گفتند: <امام صادق (ع ) برای انجام مراسم حج به مکه رفته است >, او به مکه رهسپار شد, کنار کعبه رفت دید امام صادق (ع ) مشغول طواف کعبه است , وارد صفوف طواف کنندگان گردید, (و از روی عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد, امام با کمال ملایمت به او فرمود:
نامت چیست ؟
او گفت : عبدالملک (بندهء سلطان )
امام : کنیهء تو چیست ؟
عبدالملک : ابو عبدالله (پدر بندهء خدا).
امام : <این ملکی که (یعنی این حکم فرمائی که ) تو بندهء او هستی (چنانکه از نامت چنین فهمیده می شود) از حاکمان زمین است یا از حاکمان آسمان ؟ وانگهی (مطابق کنیهء تو) پسر تو بندهء خداست , بگو بدانم او بندهء خدای آسمان است , یا بندهء خدای زمین ؟ هر پاسخی بدهی محکوم می گردی >.
عبدالملک چیزی نگفت , هشام بن حکم , شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود, به عبدالملک گفت : چرا پاسخ امام را نمی دهی ؟.
عبدالملک از سخن هشام بدش آمد, و قیافه اش درهم شد.
امام صادق (ع ) با کمال ملایمت به عبدالملک گفت : صبر کن تا طواف من تمام شود, بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو کنیم , هنگامی که امام از طواف فارغ شد, او نزد امام آمد و در برابرش نشست , گروهی از شاگردان امام (ع )];ک ک نیز حاضر بودند, آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:
آیا قبول داری که این زمین زیر و رو و ظاهر و باطل دارد؟
آری .
آیا زیرزمین رفته ای ؟
<نه >.
پس چه می دانی که در زمین چه خبر است ؟ چیزی از زمین نمی دانم , ولی گمان می کنم که در زیر زمین , چیزی وجود ندارد.
گمان و شک , یکنوع درماندگی است , آنجا که نمی توانی به چیزی یقین پیدا کنی , آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته ای ؟
نه .
آیا می دانی که آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ <نه >.
<عجبا! تو که نه به مشرق رفته ای و نه به مغرب رفته ای , نه به داخل زمین فرو رفته ای و نه به آسمان بالا رفته ای , و نه بر صفحهء آسمانها عبور کرده ای تا بدانی در آنجا چیست , و با آنهمه جهل و ناآگاهی , باز منکر می باشی (تو که از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها که حاکی از وجود خدا است , ناآگاهی , چرا منکر خدا می باشی ؟) آیا شخص عاقل به چیزی که ناآگاه است , آن را انکار می کند؟>.
تاکنون هیچکس با من این گونه , سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگنای سخن قرار نداده است ).
بنابراین تو در این راستا, شک داری , که شاید چیزهائی در بالای آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آری شاید چنین باشد (به این ترتیب , منکر خدا از مرحلهء انکار, به مرحلهء شک و تردید رسید).
کسی که آگاهی ندارد, بر کسی که آگاهی دارد, نمی تواند برهان و دلیل بیاورد.
از من بشنو و فراگیر, ما هرگز دربارهء وجود خدا شک نداریم , مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمی بینی که در صفحه افق آشکار می شوند و بناچار در مسیر تعیین شدهء خود گردش کرده و سپس باز می گردند, و آنها];ّّ در حرکت در مسیر خود, مجبور می باشند ,اکنون از تو می پرسم : اگر خورشید و ماه , نیروی رفتن (و اختیار) دارند, پس چرا بر می گردند, و اگر مجبور به حرکت در مسیر خود نیستند, پس چرا شب , روز نمی شود, و به عکس , روز شب نمی گردد؟
به خدا سوگند, آنها در مسیر و حرکت خود مجبورند, و آن کسی که آنها را مجبور کرده , از آنها فرمانرواتر و استوارتر است .”
راست گفتی .
بگو بدانم , آنچه شما به آن معتقدید, و گمان می کنید <دهر> (روزگار) گردانندهء موجودات است , و مردم را می برد, پس چرا <دهر> آنها را بر نمی گرداند, و اگر بر می گرداند, چرا نمی برد؟ همه مجبور و ناگزیرند, چرا آسمان در بالا, و زمین در پائین قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمین نمی افتد؟ و چرا زمین از بالای طبقات خود فرو نمی آید, و به آسمان نمی چسبد, و موجودات روی آن به هم نمی چسبند؟!.
(وقتی که گفتار و استدلالهای محکم امام به اینجا رسید, عبدالملک , از مرحلهء شک نیز رد شد, و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهی به یکتائی خدا و حقانیت اسلام دارد و آشکارا گفت : <آن خدا است که پروردگار و حکم فرمای زمین و آسمانها است , و آنها را نگه داشته است !>.
حمران , یکی از شاگردان امام که در آنجا حاضر بود, به امام صادق (ع ) رو کرد و گفت : <فدایت گردم , اگر منکران خدا به دست شما, ایمان آورده و مسلمان شدند, کافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آوردند. عبدالملک تازه مسلمان به امام عرض کرد: <مرا به عنوان شاگرد, بپذیر!>.
امام صادق (ع ) به هشام بن حکم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: <عبدالملک را نزد خود ببر, و احکام اسلام را به او بیاموز>.
هشام که آموزگار زبردست ایمان , برای مردم شام و مصر بود, عبدالملک را نزد خود طلبید, و اصول عقائد و احکام اسلام را به او آموخت , تا اینکه او دارای عقیدهء پاک و راستین گردید, به گونه ای که امام صادق (ع ) ایمان آن مؤمن (و شیوهء تعلیم هشام ) را پسندید .
ناظره ابن ابی العوجاء با امام صادق (ع ) (1 ابن مقفع و ابن ابی العوجاء, دو نفر از دانشمندان زبردست عصر امام صادق (ع ) بودند, و خاد و دین را انکار می کردند و به عنوان دهری و منکر خدا, با مردم بحث و مناظره می نمودند, در یکی از سالها, امام صادق (ع ) در مکه بود, آنها نیز در مکه کنار کعبه بودند, ابن مقفع به ابن ابی العوجاء رو کرد و گفت : <این مردم را می بینی که به طواف کعبه سرگرم هستند, هیچ یک از آنها را شایسته انسانیت نمی دانم , جز آن شیخی که در آنجا (اشاره به مکان جلوس امام صادق (ع ) کرد) نشسته است , ولی غیر از او, دیگران عده ای از اراذل و جهال و چهارپایان هستند>.
<چگونه تنها این شیخ (امام صادق -ع -) را به عنوان انسان با کمال یاد می کنی ؟>.
برای آنکه من با او ملاقات کرده ام , وجود او را سرشار از علم و هوشمندی یافتم , ولی دیگران را چنین نیافتم .
بنابراین لازم است , نزد او بروم و با او مناظره کنم و سخن تو را در شأن او بیازمایم که راست می گویی یا نه ؟.
به نظر من این کار را نکن , زیرا می ترسم , در برابر او درمانده شوی , و او عقیدهء تو را فاسد کند.
نظر تو این نیست , بلکه می ترسی من با او بحث کنم , و با چیره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او, سست کنم .
اکنون که چنین گمانی دربارهء من داری , برخیز و نزد او برو, ولی به تو سفارش می کنم که حواست جمع باشد, مبادا لغزش یابی و سرافکنده شوی مهار سخن را محکم نگهدار, کاملاً مراقب باش تا مهار را از دست ندهی و درمانده نشوی …
برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره , نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت : <وای بر توای ابن مقفع ! ما هذا ببشروان کان فی الدنیا روحانی یتجسد اذا شأ ظاهراً, و یتروح اذا شأ باطناً فهو هذا... : <این شخص بالاتر از بشر است , اگر در دنیا روحی باشد و بخواهد در جسدی آشکار شود, و یا بخواهد پنهان گردد همین مرد است >.
او را چگونه یافتی ؟ نزد او نشستم , هنگامی که دیگران رفتند و من تنها با او ماندم , آغاز سخن کرد و به من گفت : <اگر حقیقت آن باشد که اینها (مسلمانان طواف کننده ) می گویند, چنانکه حق هم همین است , در این صورت اینها رستگارند و شما در هلاکت هستید, و اگر حق با شما باشد که چنین نیست , آنگاه شما با آنها (مسلمانان ) برابر هستید (در هر دو صورت , مسلمانان , زیان نکرده اند). من به او (امام ) گفتم :<خدایت رحمت کند, مگر ما چه می گوئیم و آنها (مسلمانان ) چه می گویند؟ سخن ما با آنها یکی است >.
فرمود: <چگونه سخن شما با آنها (مسلمین ) یکی است , با اینکه آنها به خدای یکتا و معاد و پاداش و کیفر روز قیامت , و آبادی آسمان و وجود فرشتگان , اعتقاد دارند, ولی شما به هیچیک از این امور, معتقد نیستید و منکر وجود خدا می باشید>.
من فرصت را بدست آورده و به او (امام ) گفتم : <اگر مطلب همان است که آنها (مسلمانان ) می گویند و قائل به وجود خدا هستند, چه مانعی دارد که خدا خود را بر مخلوقش آشکار سازد, و آنها را به پرستش خود دعوت کند, تا همه بدون اختلاف به او ایمان آورند, چرا خدا خود را از آنها پنهان کرده و بجای نشان دادن خود, فرستادگانش را به سوی آنها فرستاده است , اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس می گرفت , طریق ایمان آوردن مردم به او نزدیکتر بود>.
او (امام ) فرمود: وای بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اینکه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است , قبلاً هیچ بودی , سپس پیدا شدی , کودک گشتی و بعد بزرگ شدی , و بعد از ناتوانی , توانمند گردیدی , سپس ناتوان شدی , و پس از سلامتی , بیمار گشتی , سپس تندرست شدی , پس از خشم , شاد شدی , سپس غمگین , دوستیت و سپس دشمنیت و به عکس , تصمیمت پس از درنگ , و به عکس , امیدت بعد از ناامیدی و به عکس , یاد آوریت بعد از فراموشی و به عکس و… به همین ترتیب پشت سرهم نشانه های قدرت خدا را برای من شمرد, که آنچنان در تنگنا افتادم که معتقد شدم بزودی بر من چیره می شود, برخاستم و نزد شما آمدم > ناظرهء ابن ابی العوجاء با امام صادق (ع )(2 عبدالکریم معروف به <ابن ابی العوجاء>, روز دیگر به حضور امام صادق (ع ) برای مناظره آمد, دید گروهی در مجلس آن حضرت حاضرند, نزدیک امام آمد و خاموش نشست .
<گویا آمده ای تا به بررسی بعضی از مطالبی که بین من و شما بود بپردازی >.
آری به همین منظور آمده ام ای پسر پیغمبر! از تو تعجب می کنم که خدا را انکار می کنی , ولی گواهی می دهی که من پسر پیغمبر هستم و می گویی ای پسر پیغمبر! عادت , مرا به گفتن این کلام , وادار می کند.
پس چرا خاموش هستی ؟
شکوه و جلال شما باعث می شود که زبانم را یارای سخن گفتن در برابر شما نیست , من دانشمندان و سخنوران زبردست را دیده ام و با آنها هم سخن شده ام , ولی آن شکوهی که از شما مرا مرعوب می کند, از هیچ دانشمندی مرا مرعوب نکرده است .
اینک که تو خاموش هستی , من در سخن را می گشایم , آنگاه به او فرمود: <آیا تو مصنوع (ساخته شده ) هستی یا مصنوع نیستی ؟>.
من ساخته شده نیستم .
بگو بدانم , اگر ساخته شده بودی , چگونه بودی ؟ مدت طولانی سردرگریبان فرو برد و چوبی را که در کنارش بود دست به دست می کرد, و آنگاه (چگونگی اوصاف مصنوع را چنین بیان کرد) دراز, پهن , گود, کوتاه , با حرکت , بی حرکت , همهء اینها از ویژگیهای چیز مخلوق و ساخته شده است .
اگر برای مصنوع (ساخته شد) صفتی غیر از این صفات را ندانی , بنابراین خودت نیز مصنوع هستی و باید خود را نیز مصنوع بدانی , زیرا این صفات را در وجود خودت , حادث شده می یابی .
از من سؤالی کردی که تاکنون کسی چنین سؤالی از من نکرده است و در آینده نیز کسی این سؤال را];ّّ نمی کند.
فرضاً بدانی که قبلاً کسی چنین پرسشی از تو نکرده , ولی از کجا می دانی که در آینده کسی این سؤال را از تو نپرسد؟, وانگهی تو با این سخنت , گفتارت را نقض نمودی , زیرا تو اعتقاد داری که همه چیزاز گذشته و حال و آینده , مساوی و برابرند, بنابراین چگونه چیزی را مقدم و چیزی را مؤخر می دانی و در گفتارت , گذشته و آینده را می آوری .
توضیح بیشتری بدهم , اگر تو یک همیان پر از سکهء طلا داشته باشی وکسی به تو بگوید در آن همیان سکه های طلا وجود دارد, و تو در جواب بگوئی نه , چیزی در آن نیست , او به تو بگوید: سکه طلا را تعریف کن , اگر تو اوصاف سکه طلا را ندانی , می توانی ندانسته بگویی , سکه در میان همیان نیست .
نه , اگر ندانم , نمی توانم بگویم نیست .
درازا و وسعت جهان هستی , از همیان , بیشتر است , اینک می پرسم شاید در این جهان پهناور هستی , مصنوعی باشد, زیرا تو ویژگیهای مصنوع را از غیر مصنوع نمی شناسی .
وقتی که سخن به اینجا رسید, ابن ابی العوجاء, درمانده و خاموش شد, بعضی از هم مسلکانش مسلمان شدند و بعضی در کفر خود باقی ماندند.
ناظره ابن ابی العوجاء با امام صادق (ع ) (3 روز سوم , ابن ابی العوجاء تصمیم گرفت به میدان مناظره با امام صادق (ع ) بیاید و آغاز سخن کند و به مناظره ادامه دهد, نزد امام (ع ) آمد و گفت : امروز می خواهی سؤال را من مطرح کنم .
<هرچه می خواهی بپرس >.
به چه دلیل , جهان هستی , حادث است (قبلاً نبود و بعد به وجود آمده است ؟).
هر چیز کوچک و بزرگ را تصور کنی , اگر چیزی مانندش را به آن ضمیمه نمایی , آن چیز بزرگتر می شود, همین است انتقال از حالت اول (کوچک بودن ) به حالت دوم (بزرگ شدن ) (و معنی حادث شدن همین است ) اگر آن چیز, قدیم بود (از اول بود) به صورت دیگر در نمی آمد, زیرا هر چیزی که نابود یا متغیر شود, قابل پیدا شدن و نابودی است , بنابراین با بود شدن پس از نیستی , شکل حادث شد (و همین بیانگر قدیم نبودن اشیاء است ), و یک چیز];ّّ نمی تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قدیم .
فرض در جریان حالت کوچکی و بزرگی در گذشته و آینده همان است که شما تقریر نمودی , که حاکی از حدوث جهان هستی است , ولی اگر همه چیز, به حالت کوچکی خود باقی بمانند, در این صورت دلیل شما بر حدوث آنها چیست ؟ محور بحث ما همین جهان موجود است که در حال تغییر می باشد حال اگر این جهان را برداریم و جهان دیگری را تصور کنیم و مورد بحث قرار دهیم , باز جهانی نابود شده و جهان دیگری به جای آن آمده , و این همان معنی حادث شدن است , در عین حال به فرض تو (که هر کوچکی به حال خود باقی بماند) جواب می دهم , می گوئیم فرضاً هر چیزی کوچکی به حال خود باقی باشد, در عالم فرض صحیح است که هر چیز کوچکی را به چیز کوچک دیگری مانند آنها ضمیمه کرد, که با ضمیمه کردن آن , بزرگتر می شود, و روا بودن چنین تصوری , که همان روا بودن تغییر است بیانگر حادث بودن است , ای عبدالکریم ! در برابر این سخن , دیگر سخنی نخواهی داشت . رگ ناگهانی ابن ابی العوجاء یک سال از ماجرای مناظرات ابن ابی العوجاء با امام صادق (ع ) در مکه گذشت , باز سال بعد ابن ابی العوجاء کنار کعبه به حضور امام صادق (ع ) آمد, یکی ازشیعیان به امام عرض کرد: <آیا ابن ابی العوجاء مسلمان شده است ؟>.
قلب او نسبت به اسلام , کور است , او مسلمان نمی شود.
هنگامی که چشم ابن ابی العوجاء به چهرهء امام صادق (ع ) افتاد, گفت : <ای آقا و مولای من !>.
چرا اینجا آمده ای ؟
به رسم و معمول تن و آئین وطن , به اینجا آمده ام تا دیوانگی و سرتراشی و سنگ پرانی مردم را (که در مراسم حج انجام می دهند) بنگرم .
تو هنوزبه سرکشی و گمراهی خود باقی هستی ؟ ابن ابی العوجاء همین که خواست سخن بگوید, امام صادق (ع ) به او فرمود: مجادله و ستیز در مراسم حج روا نیست , آنگاه امام عبایش را تکان داد و فرمود: اگر حقیقت آن است که ما به آن معتقد هستیم ـ چنانکه حقیقت همین ];ّّ است ـ در این صورت ما رستگاریم نه شما, و اگر حق با شما باشد ـ چنانکه چنین نیست ـ و ما و هم شما رستگاریم , بنابراین ما در هر حال رستگاریم , ولی شما در یکی از دو صورت , در هلاکت خواهید بود, در این هنگام حال ابن ابی العوجاء منقلب شد, و به اطرافیان خود رو کرد و گفت : <در قلبم احساس درد می کنم , را برگردانید> وقتی که او را باز گرداندند, از دنیا رفت , خدا او رانیامرزد.
ناظرهء امام رضا (ع ) با یکی از منکران خدا یکی از منکران وجود خدا, نزد حضرت رضا (ع ) آمد, گروهی در محضر آن حضرت بودند, امام به او فرمود: اگر حق با شما باشد ـ ولی چنین نیست ـ در این صورت ما و شما برابریم , و نماز و روزه و زکات و ایمان ما به ما زیان نخواهد رسانید, و اگر حق با ما باشد ـ چنانکه همین است ـ در این صورت ما رستگاریم و شما زیانکار و در هلاکت خواهید بود.
به من بفهمان که خدا چگونه است ؟ و در کجاست ؟ وای بر تو, این راهی که می روی غلط است , خدا چگونگی را چگونه کرد, بدون آنکه او به چگونگی , توصیف شود, و او مکان را مکان کرد, بی آنکه خود دارای مکان باشد, بنابراین ذات پاک خدا با چگونگی و مکان , شناخته نمی شود و با هیچیک از نیروی حس , درک نمی شود, و به هیچ چیزی تشبیه نمی گردد.
اگر خدا با هیچیک از نیروهای حس , درک نمی شود, بنابراین او چیزی نیست .
وای بر تو, اینکه نیروهای حس تو از درک او عاجز هستند, او را انکار کردی , ولی ما در عین آنکه نیروهای حس ما از درک ذات پاک او, عاجز است , به او ایمان داریم , و یقین داریم که او پروردگار ما است , و به هیچ چیزی شباهت ندارد.
به من بگو خدا از چه زمانی بوده است ؟ به من خبر بده که خدا از چه زمانی نبوده است , تا من به تو خبر دهم که در چه زمانی بوده است .دلیل بر وجود خدا چیست ؟
من وقتی که به پیکر خودم می نگرم , نمی توانم در طول و عرض آن چیزی بکاهم یا بیفزایم , زیانها و بدی هایش ]; را از آن دور سازم , و سودش را به آن برسانم , از همین موضوع یقین کردم که این ساختمان , دارای سازنده است , از این رو به وجد صانع (سازنده ) اعتراف کردم , به علاوه گردش سیارات و پیدایش ابرها, و زیدن بادها, و سیر خورشید و ماه و ستارگان و نشانه های شگفت انگیز و آشکار دیگر را که دیدم , دریافتم که این گردنده ها, گرداننده دارد, و این موجودات دارای سازنده و پردازنده می باشند. ناظره عبدالله دیصانی با هشام بن حکم هشام بن حکم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (ع ) بود, روزی یکی از منکران خدا به نام <عبدالله دیصانی > با هشام ملاقات کرد و پرسید: آیا تو خدا داری ؟ آری .
آیا خدای تو قادر است ؟ آری , هم توانا است و هم بر همه چیز مسلط است .
آیا خدای تو می تواند همهء دنیا را در میان تخم مرغ بگنجاند, بی آنکه دنیا کوچک شود, و درون تخم مرغ , وسیع گردد؟ برای پاسخ به این سؤال به من مهلت بده .
یک سال به تو مهلت می دهم .
هشام : سوار شد و به حضور امام صادق (ع ) رسید, و عرض کرد: <ای فرزند رسول خدا, عبدالله دیصانی نزد من آمده و سؤالی از من کرد که برای پاسخ به آن , تکیه گاهی جز خدا و شما کسی نیست >.
او چه سؤالی کرد؟ او گفت : آیا خدا قدرت دارد که دنیا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد, بی آنکه دنیا را کوچک کند و تخم مرغ را بزرگ نماید؟ ای هشام ! تو دارای چند حس هستی ؟ دارای پنج حس هستم (بینایی , چشائی , شنوائی , بویائی و بساوائی <لامسه >).
کدامیک از این پنج حس کوچکتر است ؟حس بینائی .
اندازهء وسیلهء بینائی (عدسی چشم ) چقدر است ؟ به اندازهء یک عدس , یا کوچکتر از آن است .
ای هشام ! جلو و بالای سرت را نگاه کن , و به من بگو چه می بینی ؟.
هشام نگاه کرد و گفت : <آسمان , زمین , خانه ها, کاخها, بیابانها, کوهها و نهرها را می نگرم >.
خدائی که قادر است آنچه را با آن همه وسعت که می بینی , در میان عدسی چشم تو قرار دهد, می تواند همه ء جهان را در درون تخم مرغی قرار دهد, بی آنکه جهان کوچک گردد و تخم مرغ بزرگ شود.
در این هنگام , هشام خم شد و دست و پای امام صادق (ع ) را بوسید, و گفت : <ای پسر رسول خدا! همین پاسخ برای من بس است > هشام به خانهء خود بازگشت , فردای آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت : برای عرض سلام آمده ام نه برای گرفتن جواب آن سؤال .
هشام گفت : اگر جواب آن سؤال را می خواهی , این است جواب آن (سپس جواب امام را برای او بیان کرد).
عبدالله دیصانی (تصمیم گرفت شخصاً به حضور امام صادق (ع ) برسد و سؤالاتی را مطرح کند) به خانهء امام صادق (ع ) رهسپار شد و اجازهء ورود طلبید, و به او اجازه داده شد, او به محضر آن حضرت رسید و نشست و گفت : <ای جعفر بن محمد! مرا به معبودم راهنمائی کن . امام : نامت چیست ؟ عبدالله , بیرون رفت , نامش را نگفت , دوستانش به او گفتند: چرا نامت را نگفتی . او جواب داد: اگر نامم را که عبدالله (بندهء خدا) است می گفتم , از من می پرسید: آنکه تو بندهء او هستی کیست ؟ دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: <مرا به معبودم راهنمایی کن و از نام مپرس >.
عبدالله بازگشت به امام صادق (ع ) عرض کرد: <مرا به معبودم راهنمائی کن و از نامم مپرس >.
امام اشاره به جایی کرد و فرمود: در آنجا بنشین .
عبدالله نشست , در همین هنگام , یکی از کودکان امام که تخم مرغی در دست داشت و با آن بازی می کرد, به آنجا آمد, امام به کودک فرمود: <آن تخم مرغ را به من بده >.
کودک , تخم مرغ را به امام داد.
امام آن را بدست گرفت و به عبدالله رو کرد و فرمود: <ای دیصانی ! این تخم را نگاه کن که سنگری پوشیده است , دارای : 1 پوست کلفتی است . 2 زیر پوست کلفت , پوست نازکی قرار دارد. 3 زیر آن پوست نازک , (مانند) نقره ای است روان (سفیده ). 4 سپس طلائی است آب شده (ز رده ) که نه طلای آب شده با آن نقرهء روان بیامیزد, و نه آن نقرهء روان با آن طلای روان مخلوط گردد, و به همین وضع باقی است , نه سامان دهنده ای از میان آمده که بگوید: من آن را آن گونه ساخته ام , و نه تباه کننده ای از بیرون به درونش رفته , که بگوید من آن را تباه ساختم , و روشن نیست که برای تولید فرزند نر, درست شده یا برای تولید فرزند ماده , ناگاه پس از مدتی شکافته می شود و پرنده ای مانند طاووس رنگارنگ , از آن بیرون می آید, آیا به نظر تو چنین تشکیلات (ظریفی ) دارای تدبیر کننده ای نیست ؟ عبدالله دیصانی در برابر این سؤال , مدتی سر به زیر افکند, سپس (در حالی که نور ایمان بر قلبش تابیده بود) سربلند کرد و گفت : <گواهی می دهم که معبودی جز خدا یکتا نیست و او یکتا و بی همتا است , و گواهی می دهم که محمد (ص ), بنده و رسول خدا است , و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستی , و من از عقیدهء باطل و کرده ء خود توبه کردم و پشیمان هستم >
پاسخ امام به دوگانه پرست
(دو گانه پرستی به حضور امام صادق (ع ) آمد, و از عقیدهء خود دفاع می کرد, عقیده اش این بود که جهان هستی دارای دو خدا است , یکی خدایی نیکیها و دیگری خدای بدی ها و…).
امام صادق (ع ) در رد عقیدهء او و هرگونه دوگانه پرستی چنین فرمود: اینکه تو می گوئی خدا دوتا است , بیرون از این تصوارات نیستند: 1 یا هر دو نیرومند و قدیم هستند.
2 یا هر دو ناتوان هستند.
3 یا یکی قوی , و دیگری ناتوان است .
پس چرا یکی از آنها دیگری را از صحنه خارج نمی کند, تا خود به تنهایی بر جهان حکومت کند؟ (نظام واحد جهان حاکی است که یک حاکم در جهان وجود دارد, بنابراین خدا, یک قوی مطلق است ).
نیز بیانگر یکتائی خدا است , و گفتار ما را ثابت می کند, زیرا همان قوی خدا است , ولی دیگری خدا نیست به دلیل ضعفی که دارد.
در مورد (ضعف هر دو خدا) یا آنها از جهتی با هم متفق هستند و از جهتی مختلف , در این صورت لازم است که بین آن دو, یک <ما به الامتیاز> (چیزی که یکی از آن خدایان دارد و دیگری ندارد) باشد, و نیز لازم است که آن <ما به الامتیاز> امری وجودی قدیم باشد, و از اول همراه آن دو خدا بوده , تا دوئیت آنها, صحیح باشد, در این صورت <سه خدا> به وجود می آید, و به همین ترتیب چهار خدا و پنج خدا و بیشتر می شود, و باید معتقد به بی نهایت خدا شد.
هشام می گوید: یکی از سؤالات آن دو گانه پرست این بود که (بحث در مورد دوگانه پرستی را به اصل وجود خدا کشانید) به اما صادق (ع ) گفت : دلیل شما بر وجود خدا چیست ؟ وجود آنهمه ساخته ها بیانگر وجود سازنده است , چنانکه وقتی که تو ساختمان استوار و محکم و سربر افراشته ای را دیدی , یقین پیدا می کنی که آن ساختمان , بنائی داشته است , گرچه تو آن بنا را ندیده باشی .
خدا چیست ؟ خدا چیزی است بر خلاف همه چیز, به عبارت دیگر ثابت کردن معنائی است , چیزی است به حقیقت چیز بودن , ولی جسم و شکل ندارد, و به هیچیک از حواس , درک نمی شود, و خیالها او را در نمی یابند, و گذشت زمان , او را کاهش و دگرگون نسازد> .
پاسخ به سؤالات منکر خدا
یکی از منکران خدا که سؤالات پیچیده ای دربارهء خداشناسی در ذهن خود انباشته بود, به حضور امام صادق (ع ) آمد و سؤالات خود را مطرح کرد, و امام به یکایک آن پاسخ داد, به ترتیب زیر: خدا چیست ؟
او چیزی بر خلاف همه چیز است , که گفتارم به یک <معنائی >, بر می گردد, او چیزی است به حقیقت معنی چیز, نه جسم است و نه شکل , نه دیده می شود و نه لمس می گردد, و با هیچیک از حسهای پنچگانه (بینائی , شنوائی , چشائی , بویائی , و بساوائی ) درک نمی گردد, خاطرها به او نمی رسند, گذشت روزگار, موجب کاهش و دگرگونی او نخواهد شد.
تو می گوئی خدا شنوا و بینا است ؟ آری شنوا است ولی بدون عضو گوش , و بینا است بدون وسیلهء چشم , بلکه به ذات خود شنوا و بیناست , البته منظورم این نیست که او چیزی است , و ذات خود شنوا و بیناست , البته منظورم این نیست که او چیزی است , و ذات او چیز دیگر, بلکه برای فهماندن تو این گونه سخن گفتم , حقیقت این است که او با تمام ذاتش می شنود, اما معنی کلمهء <تمام > این نیست که او جزء دارد, بلکه می خواهم مقصودم را به تو بفهمانم , برگشت سخنم این است که : او شنوا, بینا و دانا است بی آنکه صفاتش جدای از ذاتش باشد.
پس خدا چیست ؟
او <رب ّ> (پروردگار), معبود و <الله > است , اینکه می گویم الله و رب است منظورم اثبات لفظ الف , لام , هاء, راء و باء نیست , بلکه منظور آن حقیقت و معنایی است که آفرینندهء همه چیز است , و نامهائی مانند: الله , رحمان , رحیم , عزیز, و… اشاره به همان حقیقت است , و او است پرستیده شدهء بزرگ و عظیم .
هر چیزی که در خاطر انسان بگذرد, او مخلوق (ذهن )است , نه خالق .
اگر سخن تو درست باشد, لازمه اش این است که وظیفهء خداشناسی از ما ساقط شود, زیرا ما فقط به شناختن آنچه که در ذهن می گذرد مکلف می باشیم , آنچه که ما دربارهء خدا می گوئیم این است که : <هر چیزی که به وسیله ء];ّّ حواس , قابل حس باشد و در محدودهء احساس ما در آید مخلوق است (ولی حقیقت خدا قابل درک با حواس نیست , پس او خالق است ). ذات پاک خدا دارای دو جهت نیست : 1 نیستی 2 شباهت به اشیاء, که شباهت از ویژگیهای مخلوق است که اجزایش بهم پیوسته بوده , و هماهنگی آشکار دارد, دارای پدید آورنده و آفریدگار است , که آن آفریدگار, غیر از آفریده ها است و شباهت به آنها ندارد, وگرنه مانند آنها دارای صفات آنها می گردد مانند: پیوستگی , هماهنگی , تغییر, نبود و بود, و انتقال از کودکی به بزرگی , و از سیاهی به سفیدی , و از نیرومندی به ناتوانی و حالات دیگر که نیازی به شرح آنها نیست . آیا خدا دارای ذات و خودی است ؟ آری , جز با ذات و خودی چیزی ثابت نگردد. آیا خدا چگونگی دارد؟ نه , زیرا کیفیت و چگونگی جهت چیزی است (مثل سفیدی برای کاغذ) و او جهت ندارد, ولی باید در خداشناسی از دو چیز دوری کنیم : 1 تعطیل و نیستی خدا. 2 تشبیه خدا به چیزی , زیرا کسی که ذات خدا را نفی کند, او را انکار نموده , ربوبیت او را رد کرده , و او را ابطال نموده است , و اگر کسی او را به چیزی تشبیه کند, او را موصوف به صفات ساخته شده که سزاوار مقام ربوبیت نیست کرده است , بنابراین , کیفیت به این معنی برای او درست نیست , اما توصیف او به کیفیت به این معنی که او را از دو جهت <تعطیل > (نیستی ) و <تشبیه > بیرون آورد, برای خدا ثابت است .
آیا خدا, خودش متحمل رنج و زحمت کارها می گردد؟ او برتر از چنین نسبتی است , تحمل رنج , از صفات مخلوق است که انجام کارها برای او بدون رنج میسر نیست , ولی ذات پاک خدا بالاتر از این تصورات است , اراده و خواستش , نافذ است , و آنچه بخواهد انجام خواهد شد.
ناظرهء امام رضا (ع ) با ابوقره
ابوقره, یکی از خبر پردازها و خبرنگارهای عصر حضرت رضا (ع ) بود, صفوان بن یحیی یکی از شاگردان حضرت رضا (ع ) می گوید, ابوقره از من خواست , تا او را به محضر مبارک حضرت رضا (ع ) ببرم , من از حضرت رضا (ع ) اجازه گرفتم و آن حضرت اجازه داد.
ابوقره به محضر حضرت رضا (ع ) رسید, و از احکام دین و حلال و حرام پرسشهایی کرد تا سؤالش به مسألهء توحید کشیده شد, و در این مورد, چنین سؤال کرد: <برای ما روایت کرده اند که خداوند <دیدار> و <هم سخنی > خود را بین دو پیغمبر تقسیم نمود (و در میان پیامبران , دو پیغمبر را برگزید تا با یکی از آنها هم کلام شود, و با دیگری دیدار نماید) قسمت <هم سخنی > خود را به موسی (ع ) داد, و قسمت دیدار خود را به حضرت محمد (ص ) عطا نمود> (بنابراین خدا وجودی قابل دیدن است ).
اگر چنین باشد, پس آن پیغمبری که (یعنی پیامبر اسلام ) به جن و انس خبر داد که دیده ها خدا را درک نکند, و وسعت آگاهی مخلوقات را یارای احاطه به او وفهم ذات او نیست , و او شبیه و همتا ندارد, کدام پیغمبر بود؟, مگر شخص محمد (ص ) چنین نفرمود؟
آری , او چنین فرمود.
بنابراین چگونه ممکن است که پیغمبری از طرف خدا به سوی مردم بیاید و آنها را به سوی خدا دعوت کند, و به آنها بگوید که دیده ها قادر به دیدن خدا نیستند, وسعت و آگاهی مخلوقات را یارای فهمیدن ذات پاک او نیست , و او شبیه و همتا ندارد, سپس خود این پیغمبر بگوید: من باو دو چشمم خدا را دیده ام ؟ و احاطهء علمی به او یافته ام ؟ و او به شکل انسان (قابل رؤیت ) است , آیا حیا نمی کنید؟ افراد بی دین و کوردل , نتوانستند چنین نسبتی به آن حضرت بدهند, که او چیزی را فرمودو سپس بر خلاف آن گفت .
خداوند خودش در قرآن (آیه 13نجم ) می فرماید: و لقد راه نزله اخری :
<و با دیگر, پیغمبر, خدا را دید>.
در همین جا آیه دیگری هست (آیه 11نجم ) که آنچه را پیغمبر (ص ) دیده بیان می کند و می فرماید: ما کذب الفواد ما رای :
<قلب او در آنچه دید, هرگز دروغ نمی گفت > یعنی دل پیغمبر (ص ) آنچه را که چشمش دید دروغ ندانست .
سپس خداوند در همین سوره (نجم ) آنچه را محمد (ص ) دیده خبر می دهد و (در آیه 18نجم ) می فرماید: لقد رأی من آیات ربه الکبری <او پاره ای از آیات و نشانه های بزرگ پروردگارش را دید>.
بنابراین نشانه های خدا (که پیامبر آنها را دیده ) غیر ذات خدا است و باز خداوند (در آیهء 110سوره طه ) می فرماید: ولا یحیطون به علما : <آنها احاطه و آگاهی به ذات او ندارند>, بنابراین اگر دیده ها خدا را می تواند بنگرد, احاطه و آگاهی به او را نیز پیدا خواهد کرد (با اینکه آیهء مذکور می گوید: آگاهی به او ممکن نیست ).
پس شما روایات (را که می گویند پیامبر (ص ), خدا را دید) تکذیب می کنید؟ اگر روایات بر خلاف قرآن باشند, تکذیب می کنم , و آنچه مسلمانان به آن اتفاق رأی دارند, این است که : <نمی توان به وجود خدا احاطه علمی یافت , و دیده ها ذات او را درک نمی کنند, و او به هیچ چیزی شباهت ندارد>. نیز صفوان می گوید: ابوقره مرا واسطه قرار داد, از حضرت رضا (ع ) اجازه گرفتم و او به حضور آن حضرت رسید, و چند سؤال از حلال و حرام , مطرح کرد تا اینکه پرسید: <آیا شما قبول دارید که خدا محمول است ؟>.
هر محمول (حمل شده ) فعلی (حمل ) بر او واقع شده , که به دیگری نسبت داده می شود, و محمول اسمی است که معنی آن , نقص و تکیه بر دیگر که حامل باشد دارد…
و چنانکه گوئی زبر, زیر, بالا, پائین (زبر و بالا, دلالت بر مدح دارد و زیر و پائین دلالت بر نقض دارد, و روا نیست که خداوند دستخوش تغییر باشد).
خدا <حامل > و نگهدارندهء همه چیز است , کلمهء <محمول > بدون اینکه به دیگری تکیه کند, مفهومی نخواهد داشت ];ّّ (بنابراین روا نیست که خدا, محمول باشد) و هرگز از کسی که به خدا و عظمتش ایمان دارد, شنیده نشده که در دعای خود, خدا را با جملهء <ای محمول > بخواند.
خدا در قرآن (17حاقه ) می فرماید:
و یحمل عرش ربک فوقهم یومئذ نمانیه : <در آن روز عرش پروردگارت را هشت نفر, در بالایشان حمل کنند>.
و نیز (در آیهء 7غافر) می فرماید:
الذین یحملون العرش
: <کسانی که عرش را حمل می کنند>.
نام خدا نیست , بلکه عرش نام علم و قدرت است و عرشی که همه چیز در آن هست , سپس خداوند انجام حمل عرش را به غیر خود که فرشتگان باشند نسبت داده است …
در روایتی آمده : <هرگاه خدا خشم کند, فرشتگان حامل عرش , سنگینی خشم خدا را بر دوش خود, احساس می کنند, و به سجده می افتند, و هنگامی که خشم خدا بر طرف شد, دوش آنها سبک گردد و به جای نخستین خود باز گردند> آیا شما این روایت را تکذیب می کنید؟! در رد این روایت فرمود: ای ابوقره ! به من بگو از وقتی که خدا شیطان را لعنت کرده و بر او خشم نموده , آیا تا امروز خدا از شیطان خشنود شده است ؟ (هرگز از او خشنود نشده ) بلکه همیشه بر شیطان و دوستان و پیروانش خشمگین است , (طبق گفتهء تو باید از آن زمان تا حال حاملان عرش در سجده باشند, در صورتی که چنین نیست , پس عرش نام خدا نیست ).
وانگهی تو چگونه جزئت می کنی که پروردگارت را به تغییر و دگرگونی از حالی به حال دیگر توصیف نمائی , و او را همانند مخلوق , دستخوش حالات گوناگون بدانی , و منزه و دور از این نسبتها است , و ذات ثابت و غیر قابل تغییر می باشد, همهء موجودات در قبضهء قدرت او و تحت تدبیر او است و همه به او نیاز دارند, و او به هیچکس نیاز ندارد.
یدن خدا با چشم دل
شخصی از خوارج (تندروهای ضد امام ), به حضور امام باقر (ع ) رسید و گفت : <ای ابو جعفر! چه چیزی را می پرستی ؟>.
خداوند بزرگ را .
آیا خدا را دیده ای ؟
چشمها با مشاهده او را نمی بینند, ولی قلبها به حقیقت ایمان او را دیده اند, ذات پاک خدا با قیاس و تشبیه شناخته نشود, و بوسیلهء حس ها درک نگردد, او شبیه انسانها نیست , بلکه با نشانه هایش او را می شناسند, او که در قضاوتش ستم نمی کند, خدائی که پرستش سزاوار او است , و یکتا معبود جهانیان می باشد.
آن مرد خارجی که مجذوب بیان شیوا و عمیق امام شده بود, از محضر امام بیرون رفت , در حالی که این آیه را می خواند:
الله اعلم حیث یجعل رسالته : <خدا آگاهتر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی , قرار دهد> (انعام ـ 124 .
رستش خدا با دیدار دل دانشمندی به حضور امیرمؤمنان علی (ع ) آمد و گفت : ای امیرمؤمنان ! آیا پروردگارت را هنگام پرستش دیده ای ؟.
وای بر تو من آن نیستم , خدایی را که ندیده باشم , پرستش کنم .
چگونه خدایت را دیده ای ؟ وای بر تو:
لا تدرکه العیون فی مشاهده الابصار, ولکن رأته القلوب بحقایق الایمان : <دیدگان او را با بینائی چشم نبینند, ولی قلبها او را با حقیقتهای ایمان دیده اند> نظیر این مطب در حدیث دیگر آمده و آن اینکه : روزی مؤمنان علی (ع ) در مسجد کوفه , بر فراز منبر بود و سخن می ];ّّ گفت , مردی قوی دل و سخنور به نام <ذعلب > در مجلس برخاست و گفت : <ای مؤمنان ! آیا پروردگار خود را دیده ای ؟>.
<وای بر تو, من آن نیستم خدائی را که ندیده ام پرستش کنم >.
ای امیر مؤمنان ! خدا را چگونه دیده ای ؟ وای بر تو ای ذعلت ! دیدگان او را با نگاه چشم نبینند, بلکه دلها او را به حقیقت ایمان , درک کنند….
نفی جسمیت خدا
یونس بن ظبیان می گوید: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و عرض کردم : هشام بن حکم (شاگرد برجستهء امام صادق ) سخن سخت و پیچیده ای را مطروح کرده که قسمتی از آن را به طور خلاصه برای شما می گویم : هشام معتقد است که خدا جسم است , زیرا هر چیزی دو گونه است , جسم و عمل جسم , و از آنجا که روا نیست که آفرینندهء جسمها, کار جسم باشد, پس رواست که فاعل جسم باشد.
وای بر هشام ! مگر او نمی داند که جسم , محدود و متناهی است , و چون جسم , محدود می باشد, قابل کم و زیاد است , و چنین چیزی , مخلوق خواهد بود.
پس من در این مورد چگونه معتقد باشم ؟
خدا, نه جسم است و نه شکل , او جسمها را جسم کند, و شکلها را شکل نماید, جزء ندارد, بی نهایت است , دستخوش کاهش و افزایش نیست , و اگر کسی قائل به جسمیت خدا شود, پس چه فرقی بین خالق و مخلوق خواهد بود, ولی خداوند آفریدگار و پدید آورنده است , و بین او و مخلوقات , فرق است چرا که او یکتا و بی همتا است .
ین جواب را از حجاز آورده ای (ابوشا کر دیصانی از دانشمندان معروف عصر امام صادق (ع ) بود, و در صف منکران توحید قرار داشت , ومعتقد به خادیی نور و خدای ظلمت بود و همواره می کوشید تا با بحثهای کلامی , عقیدهء خود را ثابت کند, و اسلام را نقض نماید, او بنیانگذار مکتبی به نام دیصانیه شده بود و شاگردانی داشت , و حتی مدتی <هشام بن حکم > از شاگردان او];ّّ بود, در اینجا به یک نمونه از ایراد تراشی های او توجه کنید: ) ابو شاکر به نظر خود ایرادی برای قرآن یافته بود, روزی به هشام بن حکم (شاگرد برجستهء امام صادق ) گفت : در قرآن آیه ای وجود دارد که عقیدهء ما (دوگانه پرستی ) را تصدیق می کند.
کدام آیه را می گوئی ؟ آنجا که (در آیه 84سورهء زخرف ) می خوانیم :
و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله : <او کسی است که در آسمان معبود است و در زمین نیز معبود می باشد>, بنابراین آسمان معبودی دارد, و زمین معبود دیگر.
هشام می گوید: من ندانستم چگونه به او پاسخ بگویم , در آن سال به زیارت خانهء خدا مشرف شدم , و نزد امام صادق (ع ) رفتم و ماجرا را عرض کردم .
امام صادق (ع ) فرمود: این سخن بی دین خبیثی است , هنگامی که بازگشتی , از او بپرس : نام تو در کوفه چیست ؟ می گوید: فلان .
بگو: نام تو در بصره چیست ؟
می گوید: فلان , سپس بگو: <پروردگار ما نیز همین گونه است , نام او در آسمان <اله > است و در زمین نام او <اله > است , و همچنین در دریاها, و صحراها و در هر مکانی , اله و معبود, او است >.
هشام می گوید: هنگامی که بازگشتم , به سراغ ابوشاکر رفتم , و این پاسخ را به او دادم , گفت : <این سخن از تو نیست , این را از حجاز آورده ای > <هذه نقلت من الحجاز) ناظرهء هشام بن حکم با استاد معتزلی (عمر بن عبید (80ـ 128ه. ق ) از اساتیدو بزرگان فرقهء معتزلهء اسلامی , در عصر امام صادق (ع ) بود, و از دوستان نزدیک منصور دوانیقی (دومین خلیفهء عباسی ) به شمار می رفت , و در بصره , جلسهء درسی داشت , و شاگردان بسیاری در آن جلسه , شرکت می کردند, و او طبق مرام خود (که بر خلاف اعتقادات تشیع بود) تدریس می نمود, هشام بن حکم که از شاگردان زبردست امام صادق (ع ) و از محققان نیرومند تشیع بود, روزی در جلسهء درس او شرکت نمود, و با او به مناظره پرداخت به گونه ای که او را محکوم کرد اینک به شیوهء مناظرهء او توجه کنید) جمعی از شاگردان امام صادق (ع ), از جمله هشام , در محضر آن حضرت بودند, امام صادق (ع ) به هشام که در این وقت جوان بود, رو کرد و فرمود: <آنچه که بین تو و عمروبن عبید (استاد معتزلی ) مناظره و بحث شده , برای ما بیان کن >.
<فدایت شوم ای فرزند رسول خدا! من مقام شما را گرامی می دارم , و از سخن گفتن در حضور شما شرم دارم , زیرا زبانم را در محضر شما, یارای سخن گفتن نیست !>.
هرگاه ما دستوری به شما می دهیم , اطاعت کنید.
به من خبر رسید که <عمروبن عبید> روزها در مسجد بصره با شاگردان خود می نشیند (و دربارهء مسألهء امامت و رهبری , بحث و گفتگو می کند, و عقیدهء شیعه را در مورد مسألهء امامت , بی اساس جلوه می دهد).
این خبر برای من بسیار ناگوار بود, از این رو (از کوفه ) به بصره رفتم , و در روز جمعه به مسجد بصره وارد شدم , دیدم جمعیت زیادی گرداگرد او حلقه زده اند, و او نیز جامهء سیاه پشمی بر تن کرده , و عبایی به دوش افکنده , و حاضران از او سؤال می کردند و او جواب می داد.
از حاضران تقاضا کردم , تا در حلقهء خود به من جائی بدهند, سرانجام راه باز کردند, و در آخر جمعیت , بر دو زانو نشستم , آنگاه مناظرهء من با او به این ترتیب شروع شد: (خطاب به عمروبن عبید): ای دانشمند, من مرد غریبی هستم , آیا اجازه دارم از شما سؤالی کنم ؟ آری اجازه داری .
آیا چشم داری ؟ فرزندم ! این چه سؤالی است که مطرح می کنی , چیزی را که می بینی چرا از آن می پرسی ؟ سؤالات من همین گونه است .
گرچه سؤالات تو احمقانه است , ولی آنچه خواهی بپرس .
آیا چشم داری ؟ آری .
به وسیلهء چشم چکار می کنی ؟ به وسیلهء چشم , رنگها و اشخاص و سایر منظره ها را می نگرم .
آیا بینی داری ؟ آری .
با آن چه استفاده می بری ؟ به سیلهء بینی بوها را استسشمام می نمایم .
آیا زبان و دهان داری ؟ آری .
با آن چه نفعی می بری ؟ با زبان طعم غذاها را چشیده و درک می کنم .
آیا گوش داری ؟ آری .
با گوش چه استفاده می کنی ؟ با گوش , صداها را می شنوم .
آیا قلب داری ؟ آری .
با قلب چه می کنی ؟ به وسیلهء قلب (مرکز ادراکات ) آنچه بر اعضای بدنم می گذرد, و بر حواس من خطور می کند, برطرف کرده و صحیح را از باطل تشخیص می دهم .
آیا اعضاء, از قلب بی نیاز نیستند؟ نه , نه هرگز.
وقتی که اعضاء بدن , صحیح و سالم هستند, چه نیازی به قلب دارند؟ پسر جانم ! اعضاء بدن در بوئیدن یا دیدن یا شنیدن یا چشیدن , تردید پیدا کنند, و در امری از امور دچار حیرت شوند, فوراً به قلب (مرکز ادراکات ) مراجعه می کنند, تا تردیدشان رفع شود و یقین حاصل کنند.
بنابراین خداوند قلب را برای رفع تردید قرار داده است .
آری .
ای مرد دانشمند! وقتی که خداوند برای تنظیم ادارهء امور کشور کوچک تن تو, پیشوایی به نام قلب قرار داده , چگونه ممکن است که خدای مهربان آنهمه مخلوق و بندگان خود را بدون رهبر, واگذارد, تا در حیرت و شکت , به سر برند و برای رفع شک و حیرت آنها, امام و پیشوا نیافریده باشد, تا مردم در موارد مختلف به او مراجعه کنند.
در این هنگام ,<عمرو> سکوت عمیقی کرد و لب به سخن نگشود, و پس از زمانی تأمل , به هشام گفت : <آیا تو هشام بن حکم نیستی ؟> <نه >, (این پاسخ هشام یکنوع تاکتیک بود).
آیا با او نشست و برخاست نکرده ای ؟ و در تماس نبوده ای ؟ نه .
پس تو از اهل کجائی ؟ از اهل کوفه هستم .
پس تو همان هشام هستی .
در این هنگام , <عمرو> از جا برخاست و مرا در آغوش کشید و بر جای خود نشانید, و تا من بر آن مسند نشسته بودم , سخنی نگفت .
وقتی که سخن هشام به اینجا رسیده امام صادق (ع ) خندید و به هشام فرمود: این طرز استدلال را از که آموخته ای ؟ هشام عرض کرد: آنچه از شما شنیده بودم منظم کردم .
امام صادق (ع ) فرمود:
<هذا والله مکتوب فی صحف ابراهیم و موسی : <سوگند به خدا, این گونه مناظرهء تو در صحف ابراهیم و موسی (ع ) نوشته شده است >.
ناظرهء شاگردان امام صادق (ع ), با دانشمند شامی عصر امام صادق (ع ) بود, یکی از دانشمندان شام (در مکه ) به حضور امام صادق (ع ) رسید و خود را چنین معرفی کرد:
<من به علم کلام و فقه و فرائض , آگاه هستم و برای بحث و مناظره با اصحاب و شاگردان شما به اینجا آمده ام >.
سخن تو از گفتار پیامبر (ص ) گرفته شده , یا از خودت می باشد؟ هم از گفتار پیامبر (ص ) است و هم از خودم می باشد(آمیخته ای از سخن پیامبر (ص ) و خودم هست ).
پس تو شریک پیامبر (ص ) هستی ؟ نه , شریک او نیستم .
آیا بر تو وحی نازل می شود؟ <نه >.
آیا اگر اطاعت پیامبر (ص ) را واجب می دانی , اطاعت خودت را نیز واجب می دانی ؟ اطاعت خودم را واجب نمی دانم .
آنگاه امام صادق (ع ) به <یونس بن یعقوب > (یکی ازشاگردان برجسته اش ) رو کرد و فرمود: ای یونس ! این مرد, قبل از آنکه به بحث و مناظره پردازد, خودش را محکوم نمود( زیرا بدون دلیل , سخن خود را حجت دانست ), ای یونس ! اگر علم کلام را به خوبی می دانستی با این مرد شامی , مناظره می کردی .
وای و افسوس !! که به علم کلام آگاهی ندارم , فدایت گردم , شما از علم کلام نهی فرمودی , و می فرمودی وای بر کسانی که با علم کلام سروکار دارند و می گویند: این درست می آید, و آن بی اساس است , این به نتیجه می رسد, این را می فهمیم و آن را نمی فهمیم …
آنچه من نهی کرده ام , این است که سخن مرا رها کنند و به آنچه خود دانسته اند (و بافته اند) تکیه کنند, ای یونس ! اکنون بیرون برو و هر کدام از دانشمندان علم کلام را دیدی (که از شاگردان امام هستند) به اینجا بیاور.
من از حضور امام صادق (ع ) بیرون رفتم , و سه نفر به نامهای : حمران بن اعین , مؤمن الطاق احوال و هشام بن ];ّّ سالم را که علم کلام را به خوبی می دانستند به حضور امام صادق (ع ) آوردم و نیز <قیس بن ماصر> را که به نظرم در علم کلام , از همه برتر بود, و این علم را از امام سجاد (ع ) آموخته بود, به محضر امام آوردم , وقتی همگی در کنار هم اجتماع کردیم , امام صادق (ع ) سر از خیمه بیرون آورد, از همان خیمه ای که در کوه کنار حرم مکه برای آن حضرت برپا می داشتند, و آن جناب , چند روز قبل از شروع مراسم حج در آنجا به سر می برد, در این هنگام چشم حضرت به شتری افتاد که دوان دوان می آمد, فرمود: به خدای کعبه سوگند سوارهء این شتر, <هشام > است که به اینجا می آید.
حضاران فکر کردند منظور امام , هشام از فرزندان عقیل است , زیرا امام او را بسیار دوست داشت , ناگاه دیدند شتر نزدیک شد, و سوارهء آن , <هشام بن حکم > (یکی از دانشمندان و شاگردان بزرگ امام ) است که وارد شد, او در آن هنگام نوجوان بود, و تازه موی چهره اش روئیده شده بود و همهء حاضران در سن و سال از او بزرگتر بودند, امام صادق (ع ) تا هشام را دید, از او استقبال گرم کرد, و برایش جا باز نمود, و در شأن او فرمود:
ناصرنا بقلبه و لسانه و یده :
<هشام با دل و زبان و عملش , یاری کنندهء ما است >.
آنگاه امام صادق (ع ) (به چند نفر از شاگردانش که در آنجا حاضر بودند, به هر کدام جداگانه فرمود: با آن دانشمند شامی مناظره و گفتگو کنند) نخست به حمران فرمود: با مرد شامی مناظره کن , او به مناظره با مرد شامی پرداخت و طولی نکشید که مرد شامی در برابر حمران , درمانده شد.
سپس امام (ع ) به (مؤمن الطاق ) فرمود: ای طاقی ! با مرد شامی گفتگو کن , او با مرد شامی به مناظره پرداخت و طولی نکشید که بر مردم شامی چیره و پیروز گردید.
سپس امام (ع ) به <هشام بن سالم > فرمود: تو هم با مرد شامی سخن بگو, او نیز با شامی به گفتگو پرداخت , ولی بر شامی چیره نشد, بلکه برابر شدند.
آنگاه امام (ع ) به <قیس بن ماصر> فرمود: تو با او سخن بگو, قیس با مرد شامی به مناظره پرداخت , امام (ع ) مناظره ء آنها را گوش می کرد, و خنده بر لب داشت , زیرا دانشمند شامی , درمانده شده بود, و نشانه های درماندگی و عجز در چهره اش دیده می شد…
سپس امام صادق (ع ) به دانشمند شامی رو کرد و فرمود: <با این جوان , اشاره به <هشام بن حکم > گفتگو کن >.
دانشمند شامی , آمادگی خود را برای مناظره با هشام اعلام کرد و گفتگوی آنها در حضور امام صادق (ع ) به ترتیب زیر ادامه یافت :
(خطاب به هشام ) ای جوان ! دربارهء امامت این مرد (امام صادق ) از من سؤال کن (می خواهم در این باره با تو گفتگو کنم ).
هشام (از بی ادبی و گستاخی مرد شامی به ساحت مقدس امام ) به گونه ای خشمگین شد که بدنش می لرزید, در این حال به مرد شامی گفت : <آیا پروردگارت خیر و سعادت بندگانش را بهتر و بیشتر می خواهد, یا بندگان , خیر خود را نسبت به خود؟>.
بلکه پروردگار, خیر بندگانش را بیشتر می خواهد.
خداوند برای خیر و سعادت انسانها چه کرده است ؟ خداوند حجت خود را برای آنها استوار نموده , تا پراکنده نگردند, و او بین بندگانش را در پرتو حجتش ,الفت , و دوستی بخشد, تا نابسمامانیها خود را در پرتو دوستی , سامان دهند, و همچنین خداوند بندگانش را به قانون الهی آگاه می کند.
آن حجت کیست ؟
او رسول خدا است .
بعد از رسول خدا (ص ) کیست ؟
بعد از پیامبر (ص ), حجت خدا, <قرآن و سنت > است .
آیا قرآن و سنت , برای رفع اختلاف امروز ما سودمند است ؟ آری .
پس چرا بین من و تو اختلاف است و تو برای همین جهت از شام به اینجا (مکه ) آمده ای ؟! دانشمند شامی در برابر این سؤال خاموش ماند, امام صادق (ع ) به او فرمود: چرا سخن نمی گوئی ؟ اگر در پاسخ سؤال هشام بگویم : قرآن و سنت , اختلاف بین ما را رفع می کند, سخن بیهوده ای گفته ام ,];ّّ زیرا عبارات قرآن و سنت , دارای معانی گوناگون است , و اگر بگویم : اختلاف ما در فهم قرآن و سنت , به عقیدهء ما لطمه نمی زند و هر کدام از ما ادعای حق می کنیم , در این صورت , قرآن و سنت به ما سودی (در رفع اختلاف ) نبخشد, ولی همین استدلال (مذکور) به نفع عقیدهء من است , نه بنفع عقیدهء هشام .
از هشام همین مسأله را بپرس , که پاسخ قانع کننده را از او که وجودش سرشار از علم و کمال است , می یابی .
آیا خداوند شخصی را به سوی بشر فرستاده تا آنها را متحد و هماهنگ کند؟ و نابسامانیهایشان را سامان بخشد و حق و باطل را بر ایشان شرح دهد؟ در عصر رسول خدا (ص ) یا امروز؟
در عصر رسول خدا (ص ) که خود آن حضرت بود, ولی امروز, آن شخص کیست ؟ امروز همین شخصی که در مسند نشسته (اشاره به امام صادق (ع )) و از هر سو مردم به حضورش می آیند, (حجت و برطرف کننده اختلاف ما است , زیرا) میراث دار علم نبوت است که دست به دست از پدرانش به او رسیده است , اخبار زمین و آسمان را برای ما بازگو می سازد.
<من چگونه بفهمم که این شخص (امام صادق ) همان حجت حق است ؟!> هر چه خواهی از او بپرس , تا به حجت حق بودن او پی ببری .
ای هشام با این سخن , دیگر عذری برای من باقی نگذاشتی , از من است که بپرسم و با سؤال به حقیقت برسم .
آیا می خواهی گزارش چگونگی سفر و مسیر راه مسافرت تو را از شام به اینجا, به تو خبر دهم ؟ که چنین و چنان بود (امام مقداری از چگونگی سفر او را بیان کرد).
(که شیفتهء بیانات امام صادق (ع ) شده بود, حقیقت را دریافت و نور ایمان بر صفحهء قلبش تابید و هماندم ) با شادمانی گفت : <راست گفتی , اکنون به خدا, اسلام آوردم >.
بلکه اکنون به خدا ایمان آوردی , و اسلام , قبل از ایمان است , به وسیله اسلام از یکدیگر ارث می برند و ازدواج کنند ولی ثواب بردن در پرتو ایمان است , (تو قبلاً مسلمان بودی , ولی امامت مرا قبول نداشتی , و اکنون با];ّّ پذیرش امامت من , به ثواب اعمالت می رسی ).
صحیح فرمودی , گواهی می دهم که : <معبودی جز خدای یکتا نیست , و محمد (ص ) خدا است , و تو جانشین اوصیاء پیامبر اسلام (ص ) هستی >.
در این هنگام امام صادق (ع ) در بارهء چگونگی مناظرات شاگردانش با دانشمند شامی (نامبرده ) چنین نظر داد: به <حمران > فرمود: <تو سخن خود را هماهنگی با حدیث , به پیش می بری و به حق نائل می شوی >.
وبه <هشام بن سالم > فرمود: <تو در جستجوی یافتن حدیث , می پردازی , ولی توان و شناخت پیاده کردن آن را به طور صحیح نداری >.
و به <مؤمن الطاق > فرمود: <تو بسیار با قیاس و تشبیه وارد بحث می شوی , و از موضوع بحث خارج می گردی , باطلی را بوسیلهء باطلی رد می کنی , و باطل تو روشنتر است >.
و به <قیس بن ماصر> فرمود: <تو به گونه ای سخن می گویی که آن را به حدیث پیامبر (ص ) نزدیکتر سازد, ولی دورتر شود, حق را با باطل مخلوط می کنی , با اینکه حق اندک , انسان را از باطل بسیار, بی نیاز می کند, تو و احول (مؤمن الطاق ) هنگام بحث از شاخه ای به شاخهء دیگر می پرید و در این جهت دارای مهارت و زبردستی هستید. یونس می گوید: به خدا من فکر می کردم که امام دربارهء هشام نیز همان را بگوید که به قیس و احول فرمود, ولی (هشام را با عالیترین وصف , ستود و) در شأن او چنین گفت : <ای هشام با هر دو پا به زمین نمی خوری , تا کارت به جائی رسد که نزدیک است به زمین سقوط کنی , در هماندم پرواز می کنی > (یعنی تا نشانهء درماندگی را درخود احساس کردی , با زبردستی , خود را نجات می دهی ) آنگاه به هشام فرمود: <افرادی مانند تو باید با سخنواران , مناظره کنند, مراقب باش که در بحثهای لغزش نکنی , که به خواست خدا, شفاعت ما از پیامدهای این گونه شیوهء بحث و مناظره , برای طراح و گردانندهء چنین شیوه است > و از گفتار امام صادق (ع ) در شأن هشام بن حکم است : <هشام مدافع حق ما و جلوبرندهء گفتار و رأی ما, و اثباتگر حقانیت ما, و کوبندهء مطالب بیهودهء دشمنان ما است , کسی که از او پیروی کند و افکار او را دنبال نماید, از ما پیروی کرده و کسی که با او مخالفت نماید, با ما دشمنی نموده است > نجاه سال در جستجوی رهبر آگاه (بُرَیْهْ یا <بُرَیْهه > از علمای بزرگ هفتاد ساله مسیحی در عصر امام صادق (ع ) بود که مسیحیان به وجود او افتخار می کردند, او مدتی بود که عقیده اش نسبت به آئین مسیحیت , سست شده بود, و به دنبال دین . حق می گشت , و با بسیاری از مسلمانان , بحث و مناظره نموده بود, او همسر خدمتگزاری داشت که مطالب دینی را با او در میان می گذاشت , ولی با آن همه بحث و بررسی , هنوز به نتیجه نرسیده بود, تا اینکه شیعیان , او را به <هشام بن حکم > یکی از شاگردان زبردست و دانشمند امام صادق (ع ) معرفی کردند.
بُرِیْهَه روزی با جمعی از مسیحیان به مغازهء هشام در کوفه رفتند, دیدند هشام به عده ای قرآن یاد می دهد, بریهه به هشام گفت : <با همهء عالمان و متکلمان اسلام , بحث و مناظره کرده ام , ولی به نتیجه نرسیده ام , اینک آمده ام با تو مناظره کنم >.
هشام در حالی که خنده بر لب داشت , به او گفت : <اگر از معجزات حضرت مسیح (ع ) را می خواهید, ندارم سپس او سؤالاتی دربارهء اسلام , ازهشام کرد, و پاسخ کافی شنید, آنگاه هشام از او سؤالاتی دربارهء مسیحیت کرد, ولی او در پاسخ , درمانده شد, سرانجام بریهه شرمسار شد, و همراهانش اظهار پشیمانی می کردند, و با این وضع متفرق شدند. بریهه به خانهء خود بازشگت و جریان ملاقات خود با هشام را برای همسرش تعریف کرد, و همسرش گفت : اگر در جستجوی دین حق هستی , غمگین نباش , هر کجا حق را دیدی بپذیر, و در این مسیر, لجاجت نکن . بریهه سخن او را پذیرفت , و روز دیگر نزد هشام رفت و به او گفت : <آیا تو معلم و رهبری نیز داری ؟>.
آری .
او کیست و در کجاست و در چه حال است ؟
اندکی از نژاد, عصمت , علم , سخاوت و شجاعت امام صادق (ع ) را بیان کرد, و سپس گفت : <ای بریهه ! خداوند هر حجتی را که بر مردم دورانهای گذشته منصوب نموده , برای مردم دوران وسط و اخیر نیز, اقامه کرد, و هیچگاه حجت خدا و دین از میان نرود>.
سخن بسیار درستی گفتی آنگاه بریهه همراه همسر خود, با هشام به سوی مدینه رهسپار شدند, تا به حضور امام صادق (ع ) برسند.
هشام همراه بریهه و همسر او (مسافرت طولانی بین کوفه ومدینه را به پایان رسانده ) به مدینه رسیدند) برای دیدار امام صادق (ع ) به خانهء آن حضرت رفتند, در آنجا با امام کاظم (ع ) فرزند امام صادق (ع ) (که در آن وقت کمتر از بیست سال داشت ) ملاقات نمودند.
هشام داستان خود با بریهه را برای امام کاظم (ع ) نقل کرد, در این هنگام امام کاظم (ع ) به بریهه فرمود: تا چه اندازه به کتاب دینت (انجیل ) آگاهی داری ؟ آن را می دانم .
تا چه اندازه اطمینان داری که معنیش را بدانی ؟.
به آن به خوبی آگاه هستم , و در این جهت , اطمینان بسیار دارم .
آنگاه امام کاظم (ع ) مقداری از فرازهای کتاب انجیل را خواند, بریهه (آنچنان تحت تأثیر جاذبهء قرائت امام قرار گرفت که هماندم نور ایمان بر سراسر قلبش تابید و) عرض کرد:
ایاک کنت اطلب منذ خمسین سنه او مثلک
: <پنجاه سال است که من در جستجوی تو یا مانند تو بودم >
لاقات عالم بزرگ مسیحی با امام صادق (ع ) بریهه , عالم بزرگ میسحیان , از آن پس , به خدا (و اسلام ) ایمان آورد, و در راه ایمان , به خوبی , استوار ماند, بانوئی که همراهش بود نیز مسلمان شد, آنگاه هشام همراه بریهه و آن بانو به حضور امام صادق (ع ) رسیدند, و هشام جریان ملاقات حضرت کاظم (ع ) را با بریهه , برای امام صادق بازگو گرد.
امام صادق (ع ) این آیه (34آل عمران ) را خواند: ذریه بعضها من بعض و الله سمیع علیم : <آنها فرزندان و دودمانی بودند که (از نظر علم و کمال ) بعضی از بعض دیگر گرفته شده بودند, و خداوند شنوا و دانا است >.
(یعنی حضرت کاظم (ع ) گلی از نژاد رسالت و نبوت است که آن گونه بریهه را تحت تأثیر قرار داده است ).
در این هنگام بریهه به امام صادق (ع ) عرض کرد: <تورات و انجیل و کتابهای آسمانی که بر پیامبران نازل شد, از کجا به دست شما رسیده است ؟!> این کتابها از ناحیهء خود آن پیامبران , به ارث به ما رسیده است (منظور ارث معنوی و علمی است ) همانگونه که آنها کتابهای آسمانی را می خواندند, ما هم می خوانیم , و همانگونه که آنها بیان می کردند, ما نیز بیان می کنیم .
و این را بدان که :
ان اللّه لا یجعل حجهً فی ارضه یسأل عن شییء قبقول : لا أَدری : <همانا خداوند حجتی در زمین خود نمی گذارد که چیز از او بپرسند و او بگوید: نمی دانم > بلکه او قدرت پاسخگویی به همهء سؤالات را دارد> .——————————————————————————–
پی نوشتها:
17 باب الحرکه و الانتقال , حدیث 10 ص 128 ج 1 الکافی .
18 شرح زندگی هشام , کتاب <هشام بن حکم , پاسدار عقائد اسلام > تألیف محمدی اشتهاردی , ج 1 19 باب الاضظرار الی الحجه , حدیث 3 ص 169و 170 ج 1 الکافی .
20 دانشمند شامی , یکی از علمای اهل تسنن بوده است .
21 علم کلام , علمی است که در اصول عقائد, براساس استدلالال قوی عقلی و نقلی بحث می کند.
22 منظور, ابوجعفر, محمد بن علی بن نعمان کوفی است که لقبش <احول > بود, و در محله طاق المحامل کوفه , مغازه داشت , از این رو به او <مؤمن الطاق > می گفتند, ولی مخالفان او را به عنوان <شیطان الطاق > می خواندند (سفینه البحار, ج 2ص 100.
23 باب الاضطرار الی الحجه, حدیث 4ص 171و 172 ج 1 الکافی .
24 همان , دنبالهء حدیث 4 ص 172و 173 ج 1 الکافی .
25 الشافی سید مرتضی , ص 12 تنقیح المقال , ج 3 ص 295
26 مرآه العقول , ج 1 ص 170ـ مطابق نقل ترجمهء اصول کافی , ج 1 ص 330
27 باب ان الائمه (ع ) عندهم جمیع الکتب … حدیث یک , ص 227 ج 1 الکافی .
28 همان مدرک .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا