معارف اسلامی

مخلوقات الهی در برابر عظمت قرآن

مخلوقات الهی در برابر عظمت قرآن و شیوه های هدایت قرآن

قرآن کریم می فرماید: «لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیةِ اللَّهِ وَتِلْک الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یتَفَکرُونَ» (حشر/21) اگر این قرآن را بر کوهی فرو می فرستادیم، یقینا آن(کوه) را از بیم خدا فروتن(و) از هم پاشیده می دیدی. و این مثل ها را برای مردم می زنیم باشد که آنان بیندیشند. » «تصدع» همان «تفرق» است و این که کسی را که سردرد دارد «صداع» می گویند برای آن است که انسان احساس می کند این اعصاب دارد از هم جدا می شود، احساس تصدع می کند یعنی تفرق اعصاب سر می کند. هم چنین وقتی که مطلب سنگین باشد و انسان در آن مطلب غور کند سرش درد می گیرد لذا خداوند فرمود: کوه سردردی گرفت و این سردرد و صداع او مایه تصدع او می شد و این تصدع او جوارح او را خاشع می کرد و قهرا ریز ریز می شد، کوه که ریز ریز می شود کره زمین هم متلاشی خواهد شد، چون کره زمین به کوه زنده است. خداوند سبحان در آیات فراوانی کوه ها را به منزله لنگر کره زمین می داند. کره زمین که در حال حرکت است لنگری می خواهد که آن را حفظ کند.

در آیات فراوانی از «جبال» به عنوان «رواسی» یاد شده است، رواسی یعنی همان لنگرها « وَقَالَ ارْکبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ (هود/41)» «مرسی» در برابر «جری» همان لنگر انداختن و لنگرگاه است. هیچ جا نیامده که ما جبال را رواسی قرار دادیم بلکه فرمود ما برای شما رواسی قرار دادیم، اما در سوره نازعات مشخص کرد که «رواسی» چیست؟ در آیه 32 سوره نازعات فرمود که: « وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا » جبال را رواسی زمین قرار داد. در خطبه معروف نهج البلاغه که حضرت امیر سلام الله علیه فرمود: «و وتد بالصخور میدان ارضه» هم ناظر به همین است. میدان یعنی اضطراب، «ماد یمید» یعنی «اضطرب یضطرب» میدان یعنی اضطراب، اضطراب این کره زمین به وسیله کوه ها برطرف شد، لذا این کوه ها به منزله وتد (میخ) آرام کننده اضطراب زمین است. خوب قهرا اگر کوه متلاشی بشود یعنی لنگر از بین برود این سفینه هم غرق خواهد شد، اگر کوه نتواند قرآن را تحمل کند کره زمین هم یقینا قرآن را تحمل نخواهد کرد.

انسان و تحمل امانت الهی

در پایان سوره مبارکه احزاب مسئله عرض «امانت» مطرح شده است: « إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَینَ أَنْ یحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الإنْسَانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُومًا جَهُولا (احزاب/72) » این امانتی که عرضه شد مصادیق فراوانی بر او ذکر کرده اند که در همه این مصادیق حقیقت قرآن سهم دارد. گفتند منظور از این امانت ولایت یا معرفت یا دین و یا قرآن است، هر کدام از این مصادیق ذکر بشود بالاخره حقیقت قرآن سهمی دارد، جدای از آنها نیست همان طوری که آنها جدای از این نیستند اگر ولایت باشد که «ثقل اصغر» است و قرآن «ثقل اکبر» و اگر دین باشد که به این ثقل اکبر وابسته است و مانند آن. این که فرمود: ما این امانت را بر سماوات، ارض و جبال عرضه کردیم، ذکر جبال بعد از ارض ذکر اعظم اجزا است نه ذکر خاص بعد از عام، ذکر اعظم اجزا است بعد از ذکر کل. وقتی جبال نتواند یک باری را تحمل کند یقینا سایر اجزای زمین هم نمی توانند حمل کنند. یک وقت است ذکر خاص بعداز عام است مثل « مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلائِکتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِیلَ وَمِیکالَ (بقره/98)» که این ذکر خاص بعداز عام است، گاهی ذکر خاص بعد از عام نیست ذکر اعظم اجزای کل است حالا یا بعد از ذکر کل یا بدون ذکر کل، مثل این که زکریا سلام الله علیه عرض کرد: « قَالَ رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّی وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیبًا وَلَمْ أَکنْ بِدُعَائِک رَبِّ شَقِیا (مریم/4)» به خدا عرض کرد من استخوان بدنم نرم و سست شد، استخوان چون محکم ترین عضو بدن است اگر نرم و سست شود چیزی از بدن باقی نمی ماند گوشت و سایر اعضا و عضلات هم ضعیف خواهد شد و اصولا چیز مهم را که عظیم می گویند برای این که استخوان دار است از همین عظم گرفته شده مطلبی که استخوان دار باشد یعنی مایه دار باشد، شخصی که مایه دار باشد، مقامی که مایه دار باشد از آن به عظیم یاد می کنند می گویند استخوان دار و مایه دار است. خوب گاهی ذکر خاص بعد از عام است گاهی ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است، گاهی ذکر خود اعظم الاجزاست تا سایر اجزا فهمیده شوند. مسئله ذکر جبال بعدالارض از باب ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است. این ابا و سرپیچی که برای سماوات و ارض و جبال هست ابای استکباری نیست تا مذموم باشد آن ابای استکباری را قرآن ذکر کرد و مذموم شمرد که ابای شیطنت است: « أَبَی وَاسْتَکبَرَ وَکانَ مِنَ الْکافِرِینَ (بقره/34)» سرپیچی استکباری آن است که انسان بتواند فرمان خدا را تحمل کند و عمدا ابا کند و تعدی نماید. ابای اشفاقی آن است که ابا کند و نپذیرد چون نمی تواند، چون به شفقت می افتد، این جا شفقت به معنای مشقت است: « فَأَبَینَ أَنْ یحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا ». این ابا مذموم نیست و خدای سبحان هم از سماوات و ارض و جبال با مذمت یاد نکرده است، هر جا از این ها سخن گفته با اطاعت شان توام است و از آن ها به نیکی یاد می کند: « فَقَالَ لَهَا وَلِلأرْضِ اِئْتِیا طَوْعًا أَوْ کرْهًا قَالَتَا أَتَینَا طَائِعِینَ (فصلت/11) » اما این جا می فرماید مقدور سماوات و ارض و جبال نبود که این را تحمل کنند لذا این کلمه اشفاق را بعد از کلمه ابا ذکر کرد و فرمود: « فَأَبَینَ أَنْ یحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا » خوب بالاخره حقیقت قرآن یکی از مصادیق بارز آن امانت است. پس در پایان سوره احزاب فرمود: مقدور آسمان و زمین و کوه ها نبود که امانت خدا را تحمل کنند، چون تکلیف ما لا یطاق است. حالا اگر بخواهند تحمل کنند چه می شوند؟ ریز ریز می شوند اگر ما مسئله را پافشاری می کردیم از ارض به «انزال» تبدیل می کردیم « إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ » را به « لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ » مبدل می کردیم و می گفتیم باید این بار را بکشید اینها ریز ریز می شدند. «لو انزلنا» ما قبلا عرضه کردیم، اینها خواهش کردند مقدور ما نیست، اما الان اگر بخواهیم بالاتر از عرضه یعنی بر این ها انزال کنیم ریز ریز می شوند: « لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیةِ اللَّهِ » این ظاهر آیه است.

تجلی حق سر عدم تحمل کوه ها

چرا قرآن طوری است که کوه نمی تواند آن را تحمل کند؟ آیا معنایش آن است که یعنی این الفاظ قرآن بما لها من المفاهیم این علوم حصولیه، درک معنای ظاهری، همین درک معانی ای که مفسران نوشته اند این قابل حمل کوه ها نیست؟ یعنی همین طوری که ما از قرآن بهره می بریم به همین اندازه که قواعدی و سلسله علومی هست، این قواعد را اگر کسی آشنا باشد و از علوم قرآن مدد می گیرد، از تفسیر قرآن سهم می برد، همین اندازه برای کوه مقدور نیست؟ کوه ها را ریز ریز می کند یا چیز دیگری است؟ از این حقیقت قرآن که اگر آن بر کوه نازل بشود کوه توان آن را ندارد؟ اصل قرآن را وجود مبارک حضرت امیر سلام الله علیه به عنوان تجلی خواست حق یاد می کند، صغرا را در نهج البلاغه می خوانیم کبری را در قرآن کریم، اصل قرآن را در نهج البلاغه به عنوان تجلی حق یاد می کند: خدای سبحان وجود مبارک رسول اکرم صلی الله عیه وآله و سلم را بالحق فرستاده است: «لیخرج عباده من عبادة الاوثان الی عبادته و من طاعة الشیطان الی طاعته بقرآن قد بینه و احکمه لیعلم العباد بهم اذ جعلوه و لیقروا به بعد اذ جحدوه و لیثبتوه بعد اذ انکروه» آن گاه فرمود: «فتجلی لهم سبحانه فی کتابه من غیر ان یکونوا راوه بما اراهم من قدرته و خوفهم من سطوته و کیف محق من محق بالمثلات واحتصد من احتصد بالنقمات.»(خطبه 147)«خداوند، محمد(ص) را به حق به پیامبری مبعوث داشت تا بندگانش را از پرستش بت ها برهاند و به پرستش او وادارد و از فرمانبرداری شیطان منع کند و به فرمان او آورد. با قرآنی که معانی آن را روشن ساخت و بنیانش را استوار داشت تا مردم پروردگارشان را که نمی شناختند بشناسند و پس از آن که انکارش می کردند به او اقرار آورند و پس از آن که باورش نداشتند وجودش را معترف شوند. پس، خداوند سبحان در کتاب خود بی آن که او را ببینند، خود را به بندگانش آشکار ساخت به آن چه از قدرت خود به آنان نشان داد و از قهر خویش آنان را ترسانید که چگونه قومی را به عقاب خود نابود کرده و چه سان کشت هستی جماعتی را به داس انتقام درو کرده است. » در بیانات امام صادق سلام الله علیه هم این حدیث شریف است که فرمود: «ان الله سبحانه و تعالی تجلی لعباده فی کلامه او فی کتابه من غیر ان یکون راوه». پس قرآن می شود تجلی حق، این صغرای مسئله، کبرای مسئله همان است که در سوره اعراف آیه 143 آمده است که: « وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلَکنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا وَخَرَّ مُوسَی صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَک تُبْتُ إِلَیک وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ »

پس اگر خدا برای کوه تجلی کند کوه توان حمل این جلی را ندارد. همه این بحث ها در مسئله آخری از سوره مبارکه حشر ان شاءالله روشن خواهد شد که اینها هیچ ارتباطی به مقام ذات اقدس الله ندارد چون بارها به عرض رسید که انبیا در این جا راه ندارند تا چه رسد به دیگران، صفات ذاتی هم که عین ذات حق است آن جا هم احدی راه ندارد. تمام این تجلیات و ظهورات و امثال آن در محور فعل است و تعینات فعلی، آن جا که کار خداست همه بحث ها در این محور است آن جا که ذات خداست اولین موحد و مولای همه موحدان که حضرت امیر سلام الله علیه است به همه اعلان خطر کرد که آن جا منطقه ممنوعه است «لایدرکه بعدالهمم و لا یناله غوص الفتن» احدی آن جا راه ندارد انبیا آن جا راه ندارند تا چه رسد به شاگردان آن ها. تمام این بحث ها در محور تعینات و ظهورات فعلی ذات اقدس الهی است این فعل اگر چنان چه بر کوه بتابد کوه متلاشی می شود. پس قرآن تجلی حق است و اگر حق برای کوه تجلی کند کوه توان آن را ندارد. حالا شما نمونه هایش را در روایات پیدا می کنید: در کتاب «توحید» صدوق بابی است به نام «باب الرویه»، در آن جا(ص115، ح15) زراره ظاهرا از امام صادق سلام الله علیه سوال می کند که: «ما تلک الغشیه التی کانت تصیب رسول الله صلی الله علیه و آله» آن غشیه، آن مدهوش نه بیهوشی، آن حالی که به حضرت دست می داد در هنگام وحی چه بود؟ حضرت می فرمود: «ذاک اذا تجلی الله سبحانه له من غیر ان یکون بینه و بین الله احد» می فرمود آن وقتی که خدا بلا واسطه برای رسولش صلی الله علیه و آله وسلم تجلی می کرد بدون این که بین خدای سبحان و بین رسول خدا فرشته ای فاصله و واسطه باشد آن گاه آن حال به پیغمبر دست می داد که نمی توانست تحمل کند، مدهوش می شد، خوب یک درجه بالایش طوری است که اگر پیامبر (ص) ببیند مدهوش می شود نه بی هوش. درجات دیگری دارد که مع الواسطه است تا برسد به آن مراحل نازله. در ذیل آیه 41 سوره نساء: « فَکیفَ إِذَا جِئْنَا مِنْ کلِّ أُمَّةٍ بِشَهِیدٍ وَجِئْنَا بِک عَلَی هَؤُلاءِ شَهِیدًا ». آن جا ظاهرا این حدیث هست که ابن مسعود می گوید: من روزی وارد مسجدشدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تنها بود به من فرمود قرآن بخوان، قرآن را بازکردم و خواندم تا به این آیه رسیدم که ما در قیامت از هر کسی یک شهیدی و شاهدی حاضر می کنیم و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را شهید شهدا قرار می دهیم، هم شهید بر انبیا و اولیایند هم شهید بر امت ها. این جا به این آیه که رسیدم اشک در چشمان حضرت ظاهر شد و فرمود:

«بس است، من تعجب می کنم کسی قرآن بخواند و پیر نشود قرآن آدم را پیر می کند». آیا همین علوم حصولیه و مفاهیم و همین الفاظ بما لها من المعانی الموضوعه است که انسان را پیر می کند؟ بااین ها که ما مرتب سر و کار داریم و حال آن که اثری در ما ندارد، یا این که چیز دیگری در قرآن هست. آیه شریفه «لو انزلنا هذاالقرآن. . » سخنی بالاتر از مسئله تحدی است. در قرآن شناسی از نظر خود قرآن کریم چند مسئله است: یکی این که قرآن همه نیازهای بشر را الی یوم القیامه به عنوان خطوط کلی ترسیم کرده است: «تبیان کل شیء». مسئله دیگر این است که احدی نمی تواند مثل این قرآن را بیاورد، این اعجاز قرآن است. اعجاز هم چندین فصل دارد: در بخش فصاحت و بلاغت، تبیین مسائل حقوقی، تبیین معارف، بازگویی اخبار غیب، تبیین مسائل سیاسی و امثال آن، قرآن معجزه است. که خود معجزه یک کتابی است دارای فصولی یک بخش در این است که اگر همه جن و انس جمع بشوند هم فکری کنند مثل این نمی توانند بیاورند امایک بخش در این است که ما این قرآن را اگر بر کوه نازل می کردیم کوه تحمل نمی کرد ولی انسان تحمل می کند، این کدام انسان است؟ و کدام قسمت قرآن است که اگر بر کوه نازل می شد این کوه ریز ریز می شد؟ معلوم می شود که برای قرآن یک مرتبه ای هست که آن مرتبه اگر بر کوه نازل بشود کوه را ریز ریز می کند اما انسانها تحمل آن را دارند این کدام انسان است که تحمل آن را دارد؟ در نهج البلاغه چند جا سخن از آن است که خدای سبحان بر عقول و اندیشه های مردم تجلی کرده است، یکی در خطبه 185 است که فرمود: «و تشهد له المرائی لا بمحاضرة لم تحط به الاوهام بل تجلی لها بها» خداوند برای این اوهام و عقول به وسیله خود عقول تجلی کرده است ؛ یعنی اگر این درجه نفس، خود را ببیند خدا را می بیند نه این که از خود پی به خدا می برد این همان برهان «اثر الاقدام یدل علی المسیر» است این که معرفت نفس نیست. انسان خود را بشناسد بگوید من چون حادث هستم پس محدث می خواهم، یا من چون متحرکم محرک می خواهم، چون ممکنم واجب می خواهم، چون فقیرم غنی می خواهم، این ها که راه های مدرسه است و راه های «اشهدهم علی انفسهم» نیست، این ها خودشان را می شناسند و می گویند ما که ممکنیم واجب می خواهیم. اما این بیان حضرت امیر (ع) آن است که ذات اقدس اله در آینه اوهام وعقول تابید. در بحث های «اشهدهم علی انفسهم» گذشت که اگر کسی بتواند سر آینه را خم بکند آینه را نشان خود آینه بدهد آن گاه از آینه سوال بکند که چه می بینی نمی گوید خودم را می بینم که از آینه صاحب صورت سوال بکند که را می بینی می گوید تورا می بینم، چون در آینه جز صاحب صورت چیز دیگری که نیست. و منظور از آینه آن نیست که در بازار آینه فروشان است، بلکه منظور از مرآت همان است که در کتاب های عقلی می گویند مرآت، آن شیشه و جیوه و قاب را نمی گویند مرآت آن مرآت بالقوه است به وسیله او صورت دیده می شود که این مرآت نیست و وسیله صورت صاحب صورت دیده می شود چون آن صورت ما به الرویت است به وسیله او صاحب صورت دیده می شود آن صورت را می گویند مرآت، نه آن شیشه جیوه، آن صورت هم که هیچ چیز نیست اگر از این صورت سوال بکنند چیست و کیست؟ می گوید صاحب صورت، همین یک حرف دارد. آیه «و اشهدهم علی انفسهم» نیز همین را بیان کرد در آن آیه آمده است که خدای سبحان از انسان ها سوال می کند که را می بینید، نمی گویند ما عبدیم، تو ربی بلکه فقط می گویند تو، نه این که به عبودیت خود و ربوبیت حق اعتراف کنند تا بشود دو چیز. « وَإِذْ أَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکمْ. . . (اعراف/172) » نه «الستم عبیدی» و «الستوا بربکم» نفرمود که: «مگر نه آن است که شما بنده اید و من خدایم» سوال دو چیز نیست و جواب هم دو چیز نیست، هم سوال یک چیز است و هم جواب: « أَلَسْتُ بِرَبِّکمْ قَالُوا بَلَی». اگر آن صورت هر آینه می توانست حرف بزند صاحب صورت از او سوال می کرد که را نشان می دهی؟ چه خبر است؟ می گفت: تو، نمی گفت من و تو. در مسئله تجلی هم این چنین است نفرمود که خداوند به وسیله آیات دیگر برای این عقول و اوهام تجلی کرده است که «تجلی لها بها» یعنی برای همین اوهام و نیروهای ادراکی به وسیله خود نیروی ادراکی تجلی کرده است، همین ؛ یعنی خود عقل مجلای حق و مرآت حق است. در خطبه 186 که خطبه توحید است و مرحوم سیدرضی می فرماید: وتجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لا تجمعه خطبة در آن جا می فرماید: «و تشیرالالات الی نظائرها منعتها منذ القدمة و حمتها قد الازلیة و جنبتها لولا التکملة بها تجلی صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العیون لا یجری علیه السکون و الحرکه» خدا که برای عقل تجلی کرده است از دیده ها مستور است خوب، پس تجلی خدا برای خود عقول هست منتها مثل آن است یک صاحب صورتی مثل این که «لیس کمثله شیء» اما از باب تشبیه معقول به محسوس، مثل این که آفتابی در برابر آینه تابید، اما این آینه را غبار گرفته است هیچ چیز را نشان نمی دهد. این غبار گرفتن هم تعبیر خود قرآن کریم است فرمود: « کلا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِمْ مَا کانُوا یکسِبُونَ (مطففین/14)» سر این که نمی فهمند برای آن است که این غذاهای مشتبه، این حرفهای مشتبه، این رفتارهای مشتبه «رین» است، غبار و چرک است، این چرک و رین صفحه دل را می پوشاند، آینه دل که رین گرفته است چیزی را نشان نمی دهد: « کلا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِمْ مَا کانُوا یکسِبُونَ» رین هم همین غبار چرک است. پس تجلی از این طرف هست لذا نه کوه متلاشی می شود نه انسان ها برای آن که چیزی بر انسان نتابید چهار تا الفاظ است و چهار تا مفهوم است و یادگرفته نه مفهوم آن وجود سنگین دارد نه این الفاظ، وجود ذهنی که اثر ندارد علم است که اثر دارد نه وجود ذهنی، تا علم بشود طول می کشد، واز وجود ذهنی کاری هم ساخته نیست. مفهوم می شود که قرآن حقیقتی دارد که به این آسانی تحمل پذیر نیست

تحمل ولایت اهل بیت
ولایت اهل بیت ثقل اصغر است یعنی عترت پیامبر علیهم السلام نیز همین گونه است ؛ یعنی عترت با حقیقت قرآن یکی است. اگر چنان چه حقیقت ولایت هم در قلب کسی باشد او هم تحمل پذیر نیست. وقتی به حضرت امیر سلام الله علیه گزارش رسید که «سهل بن حنیف» رحلت کرد فرمود: «لو احبنی جبل لتهافت» 111حکمت)) کوه اگر بخواهد محبت مرا در دل بگیرد ریز ریز می شود. این معنا را که معادل و هم سنگ و هم ترازوی همین آیه سوره حشر است که: « لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیةِ اللَّهِ» (حشر/21). قرآن و اهل بیت عدلانند و هر کدام از دیگری جدا نخواهد شد. آن بیان «لو احبنی جبل لثهافت» همین بیان است، منتها مرحوم سید رضی رضوان الله علیه این چنین معنا می کند که اگر کسی محب من باشد آن قدر مسائل و مشکلات بر او وارد می شود که از پا در میآید. خوب آن معنا هم فی نفسه حق است اما نه آن معنای لطیفی که از این جمله متوقع است. واقع هم همین طور است یعنی اگر کسی بخواهد آن حقیقت را تحمل کند از پای در میآید چرا یک خبر سنگین باعث سکته بعضی می شود؟ چون آن خبر سنگین است. حالا ما روزی در پیش داریم « یوْمًا یجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیبًا (مزمل/17)» و آن حقیقت را قرآن هم بیان کرده است. و الان هم هست. از بیان امام هشتم سلام الله علیه به خوبی برمیآید فرمود: «از ما نیست کسی که بگوید بهشت و جهنم الان خلق نشده است»این ها را قرآن برای انسان بازگو کرده است، چطور این خبرهای سنگین هیچ اثری در انسان ایجاد نمی کند. همان بیان رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم که فرمود: «من تعجب می کنم کسی قرآن بخواند و پیر نشود». خبر سنگین بعضی را از پا در میآورد و برای برخی هیچ تاثیری ندارد، سرش هم این است که «وجود ذهنی» اثر نمی گذارد بلکه علم و علاقه اثر گذار است. منزلی آتش گرفته دو نفر این خبر را می شنوند: یکی مامور آتش نشانی و دیگری صاحب خانه، واکنش این دو نفر در برابر این خبر، یکسان نیست، مامور آتش نشانی با خونسردی به وظایف خود عمل می کند تا هر چه زودتر آتش را مهار کند و از ضرر و زیان بیش تر جلوگیری نماید. اما صاحب خانه آن چنان ملتهب و نگران است که گاهی به سکته و مرگ کشیده می شود. چرا؟ علت آن علم و آگاهی نیست، چون هر دو می دانند، بلکه علاقه و دل بستگی است. مامور آتش نشانی دلبسته نیست لذا کار خودش را انجام می دهد. آن چه در انسان اثر می گذارد دلبستگی و علاقه شدید است، اگر آن علاقه بود انسان می نالد و اگر نبود باکش نیست، این که فرمود: «لو احبنی جبل لتهافت» اگر کوه بخواهد محبت مرا تحمل بکند ریز ریز می شود همین است. انسان محبوبی به این زیبایی داشته باشد و او را نبیند او واقع ما را آدم کرده است یعنی این اهل بیت علیهم السلام ما را آدم کرده اند، این که ما قبر این بزرگواران و در حرم اینها را می بوسیم و می بوئیم برای این که اگر آنان نبودند ما باید همه الگوهای خود را از کافران می گرفتیم، اکنون می بینید که همه تمدن های جدید از یک طرف و همه امکانات روز از طرف دیگر وقتی به مسائل اخلاقی می رسند واقعا « کالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ (فرقان/44)» هستند. ایران که متاسفانه در مقایسه با غربی ها از نظر صنعت پیشرفتی نداشته، یعنی نگذاشته اند که داشته باشد، با این که استعداد دارد. نیاکان ما هم که قبل از اسلام در این سرزمین آتش پرست بودند، پس نه سابقه مذهبی درخشانی داشتیم نه اکنون پیشرفت صنعتی و علمی چشم گیری داریم، بنابر این اگر علی و اولاد علی در این سرزمین نبودند ما چه می شدیم؟ ما هرچه داریم از برکت قرآن و اهل بیت علیهم السلام است، آنان به ما حیات دادند. برای انسان مسافرتی به کشورهای غربی و کفرآلود، لازم است تا وضع صنعت و پیشرفت های علمی آنان را ببیند بعد وضع اخلاقی آن ها را هم ببیند. انسان گاهی بعضی بولتن هایی را که به قرآن کریم اهانت شده می خواند کاملا احساس می کند که این اهانت کنندگان از هر سنگی سخت تراند« فَهِی کالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً (بقره/74)» یا « کالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ (فرقان/44)» هیچ چیزی برای آن ها مطرح نیست الا درندگی. این که می بینید به لطف الهی مردم ایران از نظر اخلاق در مسیر سعادت اند فقط و فقط به برکت علی و اولاد علی(ع) است. خوب انسان این مسائل را ببیند بعد خواهد فهمید اهل بیت نسبت به ما حق حیات دارند چون ما و پدران و اجداد ما را زنده کردند. ما که به آن ها دسترسی نداشته باشیم اینها را نبینیم نه در خواب ببینیم نه در بیداری ببینیم این است که انسان در فراق اینها می سوزد: «لو احبنی جبل لتهافت» پس قرآن اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشی می کند چنانچه محبت اهل بیت علیهم السلام هم در قلب کسی باشد او را متلاشی می کند. این محبت، اختصاص به حضرت امیر ندارد، بلکه منظور از «لو احبنی» «ولی خدا» است ؛ یعنی معصومین علیهم السلام امیدواریم نصیب همه بشود.

انسان و تحمل امانت الهی
«لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَرَأَیتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیةِ اللَّهِ وَتِلْک الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یتَفَکرُونَ» (حشر/21) «اگر این قرآن را بر کوهی فرو می فرستادیم، یقینا آن(کوه) را از بیم خدا فروتن(و) از هم پاشیده می دیدی. و این مثل ها را برای مردم می زنیم باشد که آنان بیندیشند. »این کریمه که در باره قرآن شناسی است در حقیقت ناظر به عظمت و اهمیت قرآن است. سر این عظمت هم آن است که هر کلامی به اندازه متکلمش عظیم و بزرگ است، لذا دلیل حکمی که در این آیه آمده است هم اجمالا در این آیه یاد شده است هم به تفصیل در سه آیه بعد.

مفهوم متلاشی شدن کوه ها:
مضمون آیه این است که اگر این قرآن بر کوه نازل شود کوه را متلاشی می بینید. کلمه «متلاشی» از شیءای مشتق نشده یعنی لاشیء می شود وگرنه باب تفاعلی نیست که یک ثلاثی مجرد داشته باشد. «تلاشی،یتلاشی» این چنین نیست این اصلش «لایشیء» است. از این کلمه «لاشی ء» باب تفاعل ساخته شده متلاشی می شود یعنی لاشییء می شود. «لرایته خاشعا متصدعا» یعنی متلاشی می شود چرا متلاشی می شود؟ نفرمود: «من خشیتنا» فرمود: «من خشیه الله» این التفات از غیبت به خطاب برای تامین دلیل این حکم است پس اصل حکم این است که «لو انزلنا هذاالقرآن علی جبال لرایته خاشعا متصدعا» چرا «من خشیتنا» نفرمود، بلکه فرمود: «من خشیه الله»، چون «الله» متکلم است هیچ موجودی نمی تواند تجلی الهی و کلام الهی را تحمل کند و همین معنا را در سه آیه بعد که در میان اسمای حسنای حق است بازگو می کند: «هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلَهَ إِلا هُوَ. . . (22)هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْمَلِک الْقُدُّوسُ. . . (23)هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ. . . (24)»(حشر)که این سه آیه پشت سر هم در بیان توصیف و شرح اسمای حسنای آن متکلم است و اگر متکلم عظیم بود قهرا کلام او هم عظیم است و کلام او آن چنان عظیم است که کوه توان تحمل آن را ندارد. در این جا سخن از «خشیت» است نه خوف،بین خشیت و خوف، تفاوت وجود دارد؛ خشیت آن ترسی است که با تاثر قلبی همراه باشد ولی خوف این چنین نیست، لذا موحدان عالم فقط از خدا می ترسند از غیرخدا خشیتی ندارند، موحدان هم مانند دیگران از هر چیز گزنده و آسیب رسانی خائف اند: از مار، عقرب گزندگان و درندگان و یا بی احتیاطی ماشین ها می ترسند اما از هیچ چیز خشیت ندارند. خوف آن ترتیب اثر عملی است، ولی خشیت آن چیزی است که انسان آن را مبدا اثر بداند و از او بهراسد. در این جا هم سخن از خشیت الهی است، خشیت با شعور همراه است و نشانه آن است که کوه ها هم شعور دارند. برای اثبات شعور کوه ها و مانند آن چند دلیل می توان اقامه کرد: دلیل اول همان شعور عمومی است که خدا برای هر موجودی ثابت می کند که « لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ (آل عمران/83)»، « وَلِلَّهِ یسْجُدُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ (رعد/15)»، « یسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ (جمعه/1)»، « فَقَالَ لَهَا وَلِلأرْضِ اِئْتِیا طَوْعًا أَوْ کرْهًا (فصلت/11) » که این چند دسته از آیات قرآن کریم به خوبی دلالت می کند بر سرایت شعور عمومی درباره کوه ها همان آیاتی که در سوره مبارکه«ص» و مانند آن آمده است که خدا به کوه ها دستور می دهند که با داود هم نوا باشند نشانه آن است که آنها هم درکی و تسبیحی دارند. آیه شانزده به بعد سوره «ص» این است که: « إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یسَبِّحْنَ بِالْعَشِی وَالإشْرَاقِ (ص/18)» و هم چنین در بحث های دیگر می فرماید: « یا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ (سبا/10)» این که فرمود ما کوه ها را مسخر داود کرده ایم که صبح و شام همراه او تسبیح می کنند مثل یک نماز جماعتی که مامومین به امامشان اقتدا می کنند سلسله جبال به داود سلام الله علیه اقتدا می کردند. و هم چنین « یا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ (سبا/10)» این اوب یعنی رجوع تاویب یعنی آن شدت رجوع و کثرت رجوع است، اگر کسی چندین بار به خدای سبحان رجوع کند می شود «اواب»؛ یعنی کسی که پر رجوع باشد. «آب» یعنی «رجع،مآب» یعنی مرجع آن کسی که اهل رجوع مکرر است به او می گویند اواب: «یا جبال اوبی معه» پس نشانه این است که کوه ها این شعور را دارند

انسان با عظمت تر است یا موجودات دیگر؟
قرآن یک تعبیری در باره عظمت انسان ها نسبت به موجودات دیگر نظیر آسمان ها و زمین و سلسله جبال دارد و نیز تعبیر دیگری که مقابل این تعبیر است، گاهی به عده ای خطاب می کند که شما بزرگ ترید یا آسمان؟ خوب آسمان از شما بزرگ تر است: « أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ بَنَاهَا (نازعات/27)» این دو دسته آیات در قرآن کریم مقابل هم هستند. به عبارت دیگر، یک سلسله آیاتی است که می گوید از انسان کاری برمی آید که از آسمان ها ساخته نیست چه رسد به زمین و سلسله جبال«إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَینَ أَنْ یحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الإنْسَانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُومًا جَهُولا (احزاب/72)» و آیاتی مشابه این. پس این دسته از آیات دلالت می کند براین که از انسان کاری ساخته است که از آسمان ها و زمین و سلسله جبال ساخته نیست و هم انسان بزرگ تر از آسمان ها و زمین است. دسته دیگر آیاتی است که می فرماید آسمان ها و زمین و کوه ها از شما بزرگ ترند. این دو دسته آیات جمع شان چگونه است. در نصایح لقمان به فرزندش آمده است که: « إِنَّک لَنْ تَخْرِقَ الأرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولا (اسرا/37)» هر چه گردن فرازی بکنی بالاخره قدرت نداری که زمین را بشکافی و به رفعت کوه ها برسی. در سوره مبارکه مومن (غافر) این چنین آمده است که: « لَخَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَکبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَلَکنَّ أَکثَرَ النَّاسِ لا یعْلَمُونَ (غافر/57)» آفرینش آسمان ها و زمین از آفرینش مردم بزرگ تر است، ولی اکثر مردم نمی دانند. خوب اگر آسمان ها و زمین بزرگ تر از مردم اند و انسان ها کوچک تر از آسمان ها و زمین اند، چرا از آسمان ها حمل بار امانت بر نیامده است؟ هم چنین در سوره مبارکه نازعات آیه 27 می فرماید: « أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ بَنَاهَا (27)رَفَعَ سَمْکهَا فَسَوَّاهَا (28)وَأَغْطَشَ لَیلَهَا وَأَخْرَجَ ضُحَاهَا (29)» پس این دسته از آیات می فرماید: آسمان ها و زمین از انسان ها بزرگ ترند دسته دیگر از آیات می فرماید: از انسان کاری ساخته است که از آسمان ها و زمین ساخته نیست. . . راه جمعش این است انسان اگر منهای آن روح و دین و عقل حساب بشود؛ یعنی همین بدن مادی باشد؛ هم چنان که کافر و منافق خود را همین بدن مادی می پندارد، و می گوید: « إِنْ هِی إِلا حَیاتُنَا الدُّنْیا نَمُوتُ وَنَحْیا (مومنون/37)» و می گوید: « وَمَا یهْلِکنَا إِلا الدَّهْرُ (جاثیه/24)» با همین بینش محدود مادی در برابر وحی می ایستد. پس این انسان منهای عقل است، انسان منهای عقل می شود جرم مادی، قهرا زمین و کوه و آسمان از او بزرگ تر است، لذا لقمان در نصیحت خویش می فرماید: « إِنَّک لَنْ تَخْرِقَ الأرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولا (اسرا/37)» این طور که متبخترانه و مختالانه حرکت می کنی نمی توانی زمین را بشکافی و به گردن فرازی کوه ها نمی رسی، خدا هم می فرماید: « لَخَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَکبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ(غافر/57)» خدا می فرماید: « أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ بَنَاهَا (نازعات/27)»و این انسان است که بار امانت حمل نمی کند، این همان است که «مثل الذین حملوا القرآن ثم لم یحملوها» «مثل الذین حملوا الانجیل ثم لم یحملوها» همان است که « مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلُوهَا (جمعه/5)» اگر کسی زیر بار وحی نرود «مثل او کمثل الحمار یحمل اسفارا» حمار و خلقت او هرگز از سلسله جبال و زمین بالاتر نیست، این که وحی بر او نازل شد و « فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ (آل عمران/187)» این انسان منهای عقل، هرگز از آسمان ها بالاتر نیست. اما آن انسانی که وحی را می پذیرد و می فهمد و عمل می کند این یقینا از آسمان ها بالاتر است، چون این آسمان ها جرم است و روزی بساط آن ها برچیده می شود: « وَالأرْضُ جَمِیعًا قَبْضَتُهُ یوْمَ الْقِیامَةِ وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیاتٌ بِیمِینِهِ (زمر/67)» و بدن انسان می پوسد و دوباره خدا زنده می کند اما روح که هرگز نمی میرد، روح که هرگز از بین نمی رود، آسمان ها بساطشان برچیده می شود و سلسله جبال بساطشان جمع می شود.

عظمت قرآن در طرح موضوعات
این که در باره قرآن فرمود: قرآن چیزی است که اگر بر کوه نازل شود کوه نمی تواند تحمل کند، واقعش همین است، انسان وقتی نزدیک بعضی از آیات می رود از ترس برمی گردد که این آیه یعنی چه؟ هر چه هم تلاش و کوشش بکند به خودش اجازه ورود نمی دهد، یک نمونه آن را در این جا میآوریم: در قرآن در باره کوه ها آمده است که: ای پیامبر، از تو سوال می کنند که وضع کوه ها چه خواهد شد: « وَیسْأَلُونَک عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ ینْسِفُهَا رَبِّی نَسْفًا فَیذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا لا تَرَی فِیهَا عِوَجًا وَلا أَمْتًا (طه/107-105)» این آیه را می توان فهمید. یعنی سوال می کنند در هنگام قیامت کوه ها وضعش چگونه خواهد شد؟ شما درجواب بگو: «خداوند این کوه ها را درهم می کوبد و همه این دره های ناصاف با ریزش کوه ها صاف می شود و هیچ اعوجاج و امت و کجی در صحنه قیامت نیست. » در دنیا یک انسان ممکن است در اثر خلاف کاری خود را به گونه ای پنهان کند و از شهری به شهری دیگر یا از مجمعی به مجمعی دیگر برود، اما در صحنه قیامت هیچ جایی برای استتار نیست نه تپه ای نه کوهی نه دامنه ای نه تلی و نه دیواری است: « لا تَرَی فِیهَا عِوَجًا وَلا أَمْتًا (طه/107». قاع و صفصف این آیه را انسان می تواند بفهمد. یا این آیه که: « وَتَکونُ الْجِبَالُ کالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ (قارعه/5)» این کوه ها که سنگین است ما سنگینی این ها را کم می کنیم مثل پنبه های ندافی شده مثل عهن و پنبه ندافی شده سبک می شوند. یا این آیه که: روزی فرا می رسد که جبال « وَکانَتِ الْجِبَالُ کثِیبًا مَهِیلا (مزمل/14)» این کوه ها که خیلی سفت و سخت است مثل یک تلی از شن می شود که شما یک گوشه اش را اگر با انگشت بردارید بقیه می ریزد، این را می گویند «کثیب مهیل» این قبیل آیات را هم می توان فهمید اما می رسیم به این قسمت: « وَسُیرَتِ الْجِبَالُ فَکانَتْ سَرَابًا (نبأ/20)» کوه ها می روند و می روند و سراب می شوند. اگر کسی نخواهد توجیه کند، کوه ها سراب می شود یعنی چه؟سراب یعنی هیچ، انسان از دور خیال می کرد کوه است وقتی نزدیک رفت می بیند کوه نیست. چه قدر انسان باید توجیه کند تا این آیه را بفهمد. بعد ازاین که چندین وجه توجیه کرد بهترین وجه این است که اعتراف کند که من نمی فهمم. گاهی انسان در برابر بعضی از آیات قرار می گیرد و از ترس برمی گردد که این یعنی چه، چقدر ما توجیه کنیم سراب یعنی هیچ. نه این که خرد یا ریز و یا سبک می شود بلکه « وَسُیرَتِ الْجِبَالُ فَکانَتْ سَرَابًا (نبأ/20)»حالا ما «کانت» را به «صارت» توجیه کردیم و حال این که «کانت» معنای کانت است نه معنای «صارت» حالا گیرم توجیه کردیم که آن جا سراب می شود، سراب یعنی هیچ، کوه چطور هیچ می شود؟ این فقط «درمورد» کوه است در مورد زمین و آسمان ها نیز این چنین است. این از آن آیاتی است که انسان واقعا حریم می گیرد.

ظاهر و باطن قرآن
قرآن یک ظاهری دارد و یک باطنی، در بیانات حضرت امیر سلام الله علیه آمده است که: قرآن ظاهرش بسیار زیبا و جلوه گر و باطنش عمیق است. در خطبه هیجدهم نهج البلاغه آمده است که: «و لوکان من عند غیرالله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا و ان القرآن ظاهره انیق و باطنه عمیق لاتفنی عجائبه و لاتنقضی غرائبه و لا تکشف الظلمات الا به» خوب به این کتابی که ظاهرش زیباست و باطنش خیلی عمیق است و ما را هم دستور داده اند که هم در ظاهر و هم در باطن قرآن تدبر کنیم و هرچه هم انسان استخراج کند تمام نمی شود نه در طول زمان نه در عمق فکر متفکران، قهرا این عمیقی که وصف باطن قرآن است و ما را هم به تعمق در این قرآن وادار کرده اند غیر از آن تعمقی است که از دعائم و ریشه های کفر به شمار آمده است. در نهج البلاغه در کلمات قصار کلمه 31 آن جا که: «و سئل علیه السلام عن الایمان» حضرت فرمود: ایمان چهار رکن و پایه دارد، آن گاه درباره کفر هم فرمود: «والکفر علی اربع دعائم علی التعمق والتنازع و الزیغ والشقاق» معلوم می شود آن تعمق در جهل و افراط و خودپسندی و امثال ذالک است که تعمق مذموم است و این تعمق در باطن قرآن است که «باطنه عمیق» و تعمق ممدوح.

روش های هدایت در قرآن
قرآن که ظاهرش زیبا و باطنش عمیق است، چگونه و با چه روش هایی مردم را هدایت می کند؟ قرآن مدعی است که نه تنها برای هدایت مردم آمده است که « شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًی لِلنَّاسِ (بقره/185)» بلکه بهترین روش هدایت را قرآن به عهده دارد، هیچ کتابی نیست که همانند قرآن مردم را هدایت کند در آیه نهم سوره اسراء آمده است که: « إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ یهْدِی لِلَّتِی هِی أَقْوَمُ » پس هیچ کتابی همانند قرآن هادی مردم نیست. این روش هدایتی را خود قرآن با روش های گوناگونی معرفی کرده است:

1 راه استدلال: قرآن بارها به ما فرموده تعقل و تفکر کنید، این کار، تشویق به استدلال است، حتی خود قرآن هم از راه استدلال با ما سخن گفته است ؛ مثلا می فرماید: « لَوْ کانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلا اللَّهُ لَفَسَدَتَا (انبیا/22)» « أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیرِ شَیءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (طور/35)». احتجاجات انبیا علیهم السلام را بازگو کرد که فلان پیامبر برای اثبات توحید حق با فلان طاغی این چنین برهان اقامه کرد. نقل براهین عقلی از انبیاء سلف علیهم السلام در قرآن کم نیست. این ها خطوط کلی سه گانه است که هر کدام ده ها نمونه دارد یکی این که ما را به تفکر و تعقل دعوت کرده است که این ها ده ها آیه دارد یکی این که برای ما و با ما با استدلال سخن گفت فرمود اگر خدایی نیست بگو ببینم شما را که آفرید؟یا باید بگویید موجود خود به خود خلق می شود، یا باید بگویید خودمان، خودمان را آفریدیم « أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیرِ شَیءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (طور/35) » شما هر تلاش و کوششی بکنید این دو آیه مبارکه بدون مسئله دور و تسلسل قابل حل نخواهد بود، اگر بگویی «خلقوا من غیر شیء» یعنی فعل فاعل نمی خواهد می شود تصادف، اگر بگویی که نه، فعل، فاعل می خواهد ولی فاعل فعل خود ماییم که می شود دور، اگر عین شما باشد، اگر مثل شما باشد که می شود تسلسل، این همان برهان عمیق فلسفی «دور و تسلسل» است، منتها همان طوری که این « وَمَا کنَّا مُعَذِّبِینَ حَتَّی نَبْعَثَ رَسُولا (اسرا/15)» را وقتی به دست یک اصولی ماهر دادید بحث عمیق برائت را از این استنباط می کند، این جمله مبارکه « أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیرِ شَیءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (طور/35) » را وقتی به حکیم دادید بحثهای عمیق عقلی را از آن استنباط می کند این نحوه استدلال چه برای اثبات اصل مبدا و چه برای توحید که قرآن با ما به عنوان احتجاج سخن گفت فراوان است. قرآن، در بخش دیگری از روش استدلال نحوه استدلال انبیای سلف علیهم السلام را با طاغوتیان عصرش نقل می کند که فلان پیامبر با فلان طاغی این چنین استدلال کرده است. همه این ها براهین عقلی است و یکی از روش های هدایت است برای کسانی که قدرت تفکر دارند.

2 تقلیدایمانی: روش دیگر تقلید ایمانی است. خیلی از افراد به محضر معصوم سلام الله علیه می آمدند؛ مثلا از رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بعد از اثبات رسالت و معجزه و مانند آن سوالی در باره حق تعالی، قیامت، فرشته ها می کردند، پیامبر هرچه می فرمود آنان یقین پیدا می کردند. راه دوم مثل راه اول یقینا کافی است یعنی راه دینی مثل برهان عقلی یقینا کافی است و همه حکما هم فرموده اند که قول معصوم علیه السلام می تواند حد وسط برهان قرار بگیرد؛ یعنی همان طور که یک مبرهن می تواند بگوید مثلا «عالم متغیر است»، «هر متغیری حادث است» یک متدین هم می تواند بگوید: «این قول معصوم است» و «هر چه معصوم فرمود حق است»، قول معصوم می تواند حد وسط برهان قرار بگیرد، اما اگر کسی یا مستقیما از خود معصوم بشنود که جزم داشته باشد که این معصوم است و سخن هم سخن اوست و برای بیان حکم واقعی هم فرمود یعنی اصل صدور قطعی، جهت صدور قطعی، دلالت هم قطعی، قول معصوم می تواند حد وسط قرار گیرد. اما کسی در عصر معصوم نیست و خبر متواتری که سند را قطعی کند ندارد و دلالت هم نص باشد ندارد یا بی معارض در دست ندارد، این شخص اگر بخواهد به استناد خبری، مطلبی را ثابت کند اگر اهل رقم و حساب باشد می بیند صدها اصل عقلایی را باید روی هم بچیند و تلی از اصول درست کند تا بتواند یک مطلبی را بفهمد. اگر روایتی پنج جمله داشت واین روایت از امام ششم سلام الله علیه تا ما به ده یا بیست واسطه رسید، ما در باره تک تک این وسایط و جمله ها باید اصل عدم غفلت، اصل عدم سهو، اصل عدم نسیان، اصل عدم زیاده، اصل عدم نقیصه، اصل عدم قرینه، را روی هم بچینیم تا یک مظنه ای به دستمان بیاید، آن وقت در برابر انباری از اصول یک ظن سطحی نصیب ما می شود. اگر مسئله ما مربوط به موضوعات عملی بود که همین حجت است و باید عمل کرد، اما اگر مربوط به مسائل اعتقادی بود این ظنون سودی ندارد و آن چه هم در حدیث شریف ثقلین است این است که عترت همتای قرآن است نه روایت، نفرمود روایت هم تای قرآن است بلکه فرمود عترت همتای قرآن است. روایات مجعول و غیر مجعول داریم اما عترت تماما نور هستند «و کلامهم نور». چون روایت، جعلی دارد و قرآن مصون از جعل است، روایت همتای قرآن نیست، پس فقط عترت همتای قرآن است. پس تا این جا دو راه از روش های هدایت را گفتیم: راه برهان و راه تعبد ایمانی.

3 تهذیب نفس: اگر کسی نمی خواهد درس بخواند یا فرصت درس خواندن ندارد آیا راهی به شناخت حقایق دارد؟ قرآن می فرماید راه هدایت برای چنین افرادی از طریق راه تهذیب نفس و تصفیه قلب باز است. منتها تهذیب نفس را خود شارع مشخص کرده است. این که فرمود: « وَاعْبُدْ رَبَّک حَتَّی یأْتِیک الْیقِینُ (حجر/99)» معلوم می شود همان طوری که با برهان یقین حاصل می شود با عبادت هم یقین به دست میآید. یک وقت کسی عبادت می کند برای این که مکلف به عبادت است و در جهنم نسوزد این یک همت است، گاهی هم عبادت می کند به شوق بهشت، لذا کتاب های دعا را ورق می زند ببیند که برای کدام عبادت ثواب بیشتری از نظر بهشت یاد شده است که آن را بخواند.

گاهی نه برای جهنم است و نه بهشت بلکه عبادت می کند که هر گونه حجاب را برطرف کند و معبود خود را ببیند و حق بر او روشن بشود، مثل «حارثة بن مالک». آیه « وَاعْبُدْ رَبَّک حَتَّی یأْتِیک الْیقِینُ (حجر/99)» هم راه تهذیب نفس است که در آن، هم راه مشخص شده و هم نتیجه. این «حتی»، در آیه شریفه، حتای «منفعت» است نه حتای تحدید نه یعنی عبادت بکن تا به یقین برسی که اگر به یقین رسیدی معاذ الله عبادت را ترک کنی، چون اگر عبادت را ترک کردی همان جا سقوط می کنی مثل این که به ما گفتند اگر خواستی دستت به کلید برق برسد این پله های نردبان را طی کن تا بالا بروی و کلید برق را بزنی، اگر کسی از پله های نردبان بالا رفت بعد گفت نردبان چیست گفتن همان و سقوط همان، اگر به ما گفتند پله های نردبان را بالا برو تا دستت به سقف برسد نه یعنی وقتی دستت به سقف رسید حالا نردبان را انکار کن و گرنه سقوط می کنی. پس این «حتی» حتای حد نیست، حتای منفعت است ؛ یعنی یکی از فواید مترتبه بر عبادت پیدایش یقین است، «فاذا اتاک الیقین فاقم العبادة و حسنها و اتمها و اکملها» اگر یقین پیدا کردی بهتر و زیباتر عبادت بکن. این عبادت است که راه «حارثة بن مالک» است، نباید کسی بگوید این راه مخصوص معصومین علیهم السلام است، چون «حارثة» یک آدم عادی بود و در محضر حضرت این راه را یاد گرفت. این که فرموده اند: «قلب المومن عرش الرحمن» به این شرط که در این قلب کینه احدی نباشد، این قلب سالن رقص دنیا نباشد. چه قدر امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه آبروی دنیا و افراد دل باخته به دنیا را می برد، هیچ کسی در امت اسلامی به اندازه حضرت امیر دنیا را بی آبرو نکرد. او آن قدر دنیا را رسوا و مفتضح کرد و به طور غیرمستقیم دنیا خواه را رسوا کرد که آبرویی برای دنیا نگذاشت. شما یک دور به طور عمیق نهج البلاغه را مطالعه بفرمایید و در تشبیهات حضرت در باره دنیا دقت کنید، گاهی دنیا را به صورت استخوان خوک در دست فرد جذام گرفته معرفی می کند، گاهی به صورت «عفطة عنز» و در جایی به صورت عطسه انف، گاهی به صورت «ورقة در دهان جراده».

آن بزرگوار آن چنان آبروی دنیا را برد که در امت اسلامی احدی این چنین دنیا را بی حیثیت نکرد. اگر کسی دنیا را این طور بی آبرو کرد دنیازده را نیز هم چنین. حال این تعبیر حضرت(ع) را در باره عده ای ببینید، ایشان در کلمات قصار شماره 367 این چنین می فرماید: «یا ایهاالناس متاع الدنیا حطام موبیء» پاییز که می شود ساقه ها زرد شده و می ریزند و خشک می شوند و با یک تکان همه از بین می روند، این را «حطام» می گویند، فرمود این حطامی است وبا دار (موبی) یعنی بیماری وبا می آورد «فتجنبوا مرعاه» این جا جایی است وبا خیز، اولا: حطام است دنیا برای کسی بهار نشده بلکه همیشه پاییز است و ساقه هایش هم حطام است، دست بزنی می ریزد و این ساقه هم وبا میآورد نچرید. «فتجنبوا مرعاه قلعتها احظی من طمانینتها و بلغتها ازکی من ثروتها حکم علی مکثر منها بالفاقة و اعین من غنی عنها بالراحة من راقه زبرجها اعقبت ناظریه کمها و من استشعر الشغف بها ملات ضمیره اشجانا» آن گاه فرمود: «لهن رقص علی سویداء قلبه» «سویدا» حبه شیء و هسته مرکزی را می گویند، سویدای دل یعنی آن حبه، آن هسته مرکزی دل، آن دل دل. خلاصه، فرمود در دل دل این اوباش دارند رقص می کنند: «لهن رقص علی سویداء قلبه هم یشغله و غم یحزنه کذلک حتی یوخذ بکظمه» خوب اگر چنان چه این چنین شد، آن دل توان این راندارد که اهل عبادت باشد واز عبادت طرفی ببندد. اگر همه این ها را به دور انداخت می گوید «حارثة بن مالک» که بود که من نیستم. این تعبیر، تعبیر خوب و پسندیده ای است این که به ما می گویند مسابقه بدهید یعنی این که چرا او رفت و من نروم این «من» مذموم نیست، «فاستبقوا» همین است ؛ یعنی مسابقه بدهید نه تنها مسابقه بدهید در مسابقه شرکت کنید «سارعوا» جلو بزنید، این راهی نیست که تصادف داشته باشد چون دراین معارف و معانی تزاحمی نیست همه می گویند بیا تو بگیر بر خلاف تکالب دنیاست که همه می گویند من می خواهم بگیرم این تزاحم است اما در معارف هر یک می گوید این دنیارا تو بگیر، این حطام را تو بگیر، این چراگاه وبا خیز مال تو او می گوید مال تو من رفتم این سبقت در نجات از رذیلت و فراهم کردن فضیلت تزاحمی ندارد، لذا فرمود: تا توانستی سابقوا و استبقوا تا توانستی سارعوا نه تنها سابقوا نه تنها مسابقه بدهید برنده بشوید، سرعت بگیرید، وقتی سرعت گرفتید امام متقین می شوید، لذا بگویید: « وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا (فرقان/74)». برخی چون حل این گونه از معارف برایشان دشوار بود گفته اند که: «واجعلنا للمتقین اماما» یعنی «واجعل لنا من المتقین اماما» می فرماید چرا همت ما پست باشد که یک کسی که با تقواست امام ما باشد ما چرا امام المتقین نباشیم، چرا کاری نکنیم که همه مردم باتقوا به ما اقتدا کنند. این راه برای همه باز است این راه، راه تواضع است، اگر کسی متواضع تر و خاکسارتر شد این گونه حرف می زند، اگر «هوالله هو» شد این چنین حرف می زند و می گوید: « وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا (فرقان/74)» خدایا توفیقمان بده که من طوری باشم که همه مردم باتقوا به من اقتدا بکنند یعنی علم و عمل و سیره علمی من برای مردم باتقوا الگو باشد. حالا بیاییم در قرآن معاذالله تحمیل کنیم بگوییم، نه، قرائت آن این چنین نیست، بلکه این گونه است که: «واجعل لنا من المتقین اماما».

جمع میان سه راه هدایتی
جمع هر سه راه عقل، تهذیب نفس و تعبد ایمانی ممکن و شدنی است ؛ یعنی هم انسان با برهانی که خود قرآن اقامه کرده است هم با ظواهر دینی و هم با تهذیب نفس می تواند حرکت کند. یقینی که خدای سبحان به ابراهیم سلام الله علیه داد با درس خواندن به دست نیامد، چون وضع حضرت ابراهیم مشخص بود: دوران کودکی را در غار گذراند کم کم آمد بیرون و فرمود: « وَکذَلِک نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَلِیکونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ (انعام/75)» ما ملکوت را نشانش دادیم تا او اهل یقین بشود. خوب این راه را هم که به ما نشان دادند فرمود: چرا شما در ملکوت سفر نمی کنید؟ « أَوَلَمْ ینْظُرُوا فِی مَلَکوتِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ (اعراف/185)» ما را نه تنها تشویق کردند، توبیخ کردند که چرا نگاه نمی کنید چرا نمی روید. پس یک راهی است رفتنی، به ما گفته اند که اگر قدری جلوتر رفتی هم اکنون که این جا نشستی جهنم و اهلش را می بینی: « کلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیقِینِ (5)لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ (تکاثر/5و6)». حالا ببینید بر سر این آیه چه ها آوردند گفتند بین این دو جمله چیزی محذوف است کلا لو تعلمون علم الیقین مثلا عمل صالح می کنید بعد اگر مردید لترون الجحیم خوب بعد اگر مردید همه لترون الجحیمند چه کافر چه غیرکافر، دیگر نیازی ندارد که بفرماید اگر اهل یقین باشید جهنم را می بینید. چرا ما بگوییم آن در آیه شریفه فوق، وسطها محذوف است، لذا برخی چیزی به عنوان پسوند برای «لوتعلمون علم الیقین» در تقدیر گرفتند که با آن هم آهنگ نیست و یک چیزی به عنوان پیشوند برای «لترون الجحیم» ذکر کرده اند که با این هم سان نیست. چرا ما این چنین با قرآن برخورد کنیم، فرمود: « کلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیقِینِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَینَ الْیقِینِ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ (تکاثر/5تا8)» فرمود شما اگر اهل علم الیقین باشید جهنم را می بینید نشانش این است که عده ای هم دیدند، در نتیجه این راه رفتنی است. پس این که فرمود: « إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ یهْدِی لِلَّتِی هِی أَقْوَمُ(اسرا/9 » سه راه را به ما نشان داد جمع اش هم میسر است هیچ کس در هیچ شرایطی نمی تواند بهانه بیاورد، بعضی که اهل تهذیب نفس نیستند برای آنها سخت است، چون هر شب باید غذا بخورند و همیشه باید بخوابند، بالاخره یک نماز صبحی هم می خوانند دیگر حالا هرچه شد، شد اهل این که شب کم غذا بخورد، یک مقداری سبک باشد سحری داشته باشد اهل این نیست. این گونه افراد بالاخره اهل فهم که هستند، اگر اهل فهم و تفکر عقلی باشند با استدلال. بعضی هستند که نه اهل استدلال اند و نه اهل تهذیب، بلکه اهل ظواهر دینی اند، قرآن این راه ظواهر دینی را به آنان معرفی کرده است ؛ یعنی هم با ظواهر دینی در آن جا که ظواهر دینی به نصاب اعتبار رسیده است و هم با براهین عقلی و استدلال ها آن جا هم در صورتی طبق براهین به حد نصاب استدلال رسیده باشد و هم از راه تهذیب نفس در صورتی که تهذیب به شرایط به نصاب لازم رسیده باشد وعده خدای سبحان هم که هست: « وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا (عنکبوت/69)» هم ما را تشویق کرد و هم فرمود که اگر یک قدری این راه را طی کردی من نشانت می دهم و هدایتت می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا