روضه

مجید بنی فاطمه – متن روضه حضرت رقیه

با این همه زخم، دست کمی از مادرت زهرا ندارم

تنها نشستم، حتی به قول دختران بابا ندارم

داری میایی، باید که چادر که سر کنم اما ندارم

شرمنده بابا، غیر ازخرابه من برایت جا ندارم

یا عمه یا تو، یا آرزوی مرگ دارم یا ندارم

اما دلت قرص، یک لحظه هم ترس از حرامی ها ندارم

دیدی خمیدم، اینقدر سیلی زد که جایی را ندیدم

بعد از تو بابا، با دامن آتش گرفته می دویدم

من مثل عمه وقتی که قاتل می برید و میبریدم

با خنده می گفت با دست خود از پشت سر سر را

جای تو خالی با حرمله با شمر چه زجری کشیدم

رنگین کمانم، بازو کبود و روی زرد و مو سفیدم

کنج خرابه خوابیده بودم با لگد از جا پریدم

بازار شام و حرف کنیزی و نمی گویم چه دیدم

قربان لبهات من پیر چوب خیزرانی یزیدم

آماده هستم عمه حلالم کن که دیگر سر رسیدم

+دختر داری یا نه؟ خواهر کوچیک داری یا نه؟ یاد اون پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی به خیر که وقتی می فهمیدن میخوای بری حرم بی بی میدیدی یه عروسک بهت میدادن، میگفتن رفتی ببر حرم رقیه؛ معناش میدونی چی بود؟ یعنی دختر بچه بهونه میگیره باید با این چیزا ساکتش کنن؛ نامرد یه دفعه گفت کیه که نمیزاره من بخوابم؟ گفتن: صدای دختر حسینه، گفت: چی میخواد؟ گفتن: بهونه باباش رو گرفته، گفت: این که کاری نداره سر بریده رو براش ببرید، دختری که دلش برا باباش تنگ شده همچین که تشت آوردن روپوش کنار زد، تا چشمش به سر افتاد، آروم آروم شروع کرد رو این لبا دست می کشید یه مرتبه دادش بلند شد بابا کی رگ های گردنتو بریده….

رسیدن به خیر سر و روی خونی

یه دردایی دارم بعیده بدونی

وای سرم، ای کرم

تو از زخمای من نداری خبر

وای سرم، حنجره

به من گفته بودی که رفتی سفر

تو تو سفر، چی شده

چه زخم لب از همه است تازه تر

چیزی از من نپرس

که گوشواره هامه همین دور و بر

نمیبینه چشمام یا اینجا بی نوره

این عطر بابامه یا بوی تنوره

وای ببین، رو زمین

با چه حالی از هوش رفته رباب

وای ببین، دستمو

اینا جای سنگه اینا هم طناب

جون من غم نخور

اصلا ما نرفتیم به بزم شراب

هر چی شد بسته

روی پای من دیگه راحت بخواب

بابا بابا بابا بابا

+وقتی پسر بچه زمبن میخوره، میگن: بلند شو، گریه نکن، مرد که گریه نمیکنه، زودی میاد کس کارش پیدا میکنه، اما دختر زمین میخوره بلند نمیشه اینقدر صبر میکنه تا باباش بیاد… گفت بابا یه نصف شب از ناقه افتادم، هر چی صدات زدم نیومدی…. شنیدم صدای قدمی میاد گفتم بابام کع اینحور تند تند راه نمی رفت، بابام هیچ وقت با عجله قدم بر نمی داشت، همچین که دستم رو سرم بود حس کردم یه دستی موهام گرفت… یک ضربه زد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا