داستان

داستان – سپاسگزاری امام حسن عسکری از خدا

از کافور خادم نقل شده که: «گفت: یونس نقاش، همواره حضور سرورمان امام عسکری علیه ‏السلام می‏ رسید و به خدمت‏گزاری وی می‏ پرداخت. روزی ترسان و وحشت زده بر آن حضرت وارد شد و عرض کرد: مولای من، خانواده‏ام را به شما می‏ سپارم.
حضرت فرمود: چه شده است؟

عرض کرد: تصمیم گرفته‏ ام از این شهر کوچ کنم.

حضرت در حالی که تبسم بر لبانش بود فرمود: برای چه، یونس؟

عرض کرد: ابن بغا، نگین انگشتر گران‏بهایی برایم فرستاده تا آن را حکاکی کنم و چون به این کار پرداختم، نگین شکست و دو نیم شد. وعده‏ ی او هم فردا است و او این ابن‏بغا است. کیفر این کار یا خوردن هزار تازیانه است یا کشته شدن.

حضرت فرمود: به خانه ‏ات برو و تا صبح آسوده خاطر باش که جز خیر و خوبی چیزی پیش نخواهد آمد.
فردا صبح ترسان و لرزان نزد حضرت آمد و عرض کرد: فرستاده‏ ی خلیفه آمده و نگین انگشتر را می‏خواهد.
حضرت فرمود: نزدش برو، گزندی به تو نخواهد رسید.
عرض کرد: سرورم به او چه بگویم؟

حضرت تبسمی کرد و فرمود: نزد او برو و به آنچه می ‏گوید گوش فراده که همه خیر است و نیکویی.
کافور می‏ گوید: وی رفت و برگشت و گفت: سرورم، او به من گفت: همسران [ابن‏بغا] بر سر این نگین به نزاع پرداخته ‏اند. اگر ممکن است آن را دو قطعه نما، ما تو را راضی خواهیم کرد.
امام علیه ‏السلام عرضه داشت: پروردگارا، تو را سپاس که ما را در شمار کسانی قرار دادی که به حق، سپاس تو را به جای آورند. آنگاه به یونس گفت: بگو ببینم در پاسخ او چه گفتی؟
یونس عرض کرد: گفتم به من فرصتی بده تا در این زمینه بیندیشم.
حضرت فرمود: پاسخ مناسبی داده ‏ای» [1] .

(1)ابن شهر آشوب،مناقب،ج4،ص427.

منبع:
با خورشید سامرا،تحلیلی از زندگانی امام حسن عسگری(علیه السلام)،انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی،1379،صص126-127.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا